دو ماهی ست به گل های توی بالکن سر نزده ام ، فکرش توی جانم مثل خوره افتاده ست اما کاری برایشان نکرده م ، تصور کرده ام که چطور سرما دارد ذره ذره زردشان میکند ، چگونه از تشنگی ضعیف و ضعیف تر میشوند .

تمام زندگی ام همین است، دارد آهسته و فراموش شده خشک میشود و من حتی برای تماشا هم زیادی بی حوصله ام. به یک کنار از خانه خو کرده ام ‌ ، نشسته ام به چیزی در شرف مردن حتی نگاه هم نمیکنم 

بغض ندارم ، گریه ؟ حتی گوشه ی چشمم خیس نمیشود ، توی سرم هیچ صدایی نیست. برای خیار های پلاسیده ی توی یخچال همانقدر متاسف نیستم که برای زندگی خاک گرفته ام 

معنی جدیدی ست برایم ، مطلقا هیچ حسی نداشتن ، مثل همان وقتی که کلاف کوری را هزار بار جوریده ای و میدانی شکافته نمیشود ، جایی گذاشته  ایش که از خیالت دور باشد و دور هم هست 

اما با تمام این انکار وجود دارد هنوز.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد