خورشید را خاموش کن
باد هارا ب ایستان از حرکت
پنجره ها را ببند
کلید ها را بگذار زیر پا دری
و برو
دریا همیشه نگران مرغان دریایی ست باور کن ،
سفر امتداد ماندن بود
با من از سفر بگو، سفر آبی ست ،
با هم به روزهایی برویم که نبودیم
با هم از گذر کردن برویم
از دیر
از دور
به سفر بگرد
مثل دارکوبی ک عاشق نقش یک پرنده روی دسته ی تبری شده ک داره درختشُ قطع می کنه
.
.
.
نسبت غریبی با مرگ تو دارم
بابا
حالا ک می توانی
همه ی چراغ ها را سبز کن
تا برسم خانه ،
حالا ک میشود
مرا بچپان توی همین قطار ، همان چمدان ، همان نگاه ک از پنجره با درخت و دیوار و چراغ های بین راه قطع شد
برای من ک اتفاق ها را می سازم
درونشان زندگی میکنم
ازشان برمیگردم
ناگوار ترین حادثه ی ناخواسته ای
در من هنوز از سفر با گرد و خاک روی شانه ی کتت برمیگردی
کنار شومینه جوراب های خیس از برفت را گرم میکنی
یک شبی می مانی ، چمدانت را باز میکنی
صبح نشده از من میزنی بیرون
تو مسافر ترین بومی این منی