دلایلم برای زنده ماندن ته کشیده ست، آنقدر احساس در هم شکستگی و بیچارگی بر وجودم چیره شده ست که دیگر جز درد حسی ندارم
انگار کسی دهانم را با تمام قدرت گرفته ست و من دیگر هیچ صدایی ندارم
دلایلم تمام شده ست
مرا ببخش
دیگر حتما دانسته ای لباس هایم را چطور تا میکنم ، اول یک تا از طول و بعد آستین ها را به داخل و بعد لوله میکنم و میرود کنار باقی لباس ها توی کشو
حتما میدانی چطور پیاز ها را اول از طول نصف میکنم و بعد نگینی خرد میکنم ، حتما ملتفت شده ای بعد از شیفت چطور خسته میچپم توی حمام رنج هایم را میشویم و با موهای هنوز نم دار میخزم زیر پتو
میشود از تو بپرسم موهایم را کدام مدل ببندم بیشتر می آید به من ، کدام لباسم هنوز نشسته توی ماشین لباسشویی مانده ست
راه های هر روزه ام را حفظی و آدم های معدود اطرافمرا بهتر از من میشناسی
نگاهم میکنی و میدانی کدام سینه ام از یک ماه قبل همینطور موزی و خونسرد دارد تیر میکشد ، و این بی تفاوتی ام را از بَری حتما
میدانی رنگ ناخن هایم را این بار دوست نداشته ام و چقدر زشت کوتاهشان کرده ام
تو هر روز سرت را از روی بالش من برمیداری و باز شب که میشود از میان همه تاریکی و غم ها راهت را به آغوشم خوب پیدا میکنی، چون سایه ای هر قدم را با من برمیداری و نگاهم میکنی، هنوز توی چشم های تو فقط زیبایم
کمی کمرنگ تری هر روز ، سایه ی بی جانت دارم دور تر میشود ، حافظه ی لعنتی ام یاری نمیکند فقط هر بار فندک سبزم را برمیداری و زیر سیگار هایم آتش میکنی
چطور گذاشتم این چنین زخمی بشوی جان نحیف و تهکشیده ام ؟ چطور گذاشتم بروی لبه ی این پرتگاه شوم؟ دلم برات میسوزد و کاری از دستم نمی آید
همه میگویند صبر کن، درد تمام میشود. دوباره سبز میشوی
سبز؟ سیاه چگونه سبز میشود؟
چطور گذاشتم اینگونه رها شده و مغموم ، اینطور خاک گرفته و غمگین و شکست خورده شوی؟ من باعث درهم شکستنت شده ام و شرمنده ام بابت دردی که میکشی
نسرین صبر کن ، سبز نمیشوی ،نه … تمام میشوی جان در هم شکسته ام
دو ماهی ست به گل های توی بالکن سر نزده ام ، فکرش توی جانم مثل خوره افتاده ست اما کاری برایشان نکرده م ، تصور کرده ام که چطور سرما دارد ذره ذره زردشان میکند ، چگونه از تشنگی ضعیف و ضعیف تر میشوند .
تمام زندگی ام همین است، دارد آهسته و فراموش شده خشک میشود و من حتی برای تماشا هم زیادی بی حوصله ام. به یک کنار از خانه خو کرده ام ، نشسته ام به چیزی در شرف مردن حتی نگاه هم نمیکنم
بغض ندارم ، گریه ؟ حتی گوشه ی چشمم خیس نمیشود ، توی سرم هیچ صدایی نیست. برای خیار های پلاسیده ی توی یخچال همانقدر متاسف نیستم که برای زندگی خاک گرفته ام
معنی جدیدی ست برایم ، مطلقا هیچ حسی نداشتن ، مثل همان وقتی که کلاف کوری را هزار بار جوریده ای و میدانی شکافته نمیشود ، جایی گذاشته ایش که از خیالت دور باشد و دور هم هست
اما با تمام این انکار وجود دارد هنوز.