یک چند ساعتی هست قبل از مرگ بیمار بد حال ، حالش رو به بهبود میرود ، بیدار میشود ، همه به زنده ماندنش امیدوار میشوند و ما همان لحظه میدانیم قرار است عنقریب بمیرد
حالم زیادی خوب بود و باید میدانستم یک جای کار میلنگد ، باید میفهمیدم که به خون من نمیخورد امید آینده را داشتن ، همیشه یک جای کار باید بلنگد
و من ناگهان وسط این گرداب دست از تلاش برداشتم ، دیگر شنا نکردم ، ناگهان چشم هایم را بستم و برای همیشه توی سیاهی فرو رفتم ، درست بعد از آن چند ساعت که فکر میکردم راه خوشبختی را پیدا کرده ام
آیا تومیدانی برای خلاص شدن از این پریشانی چه کار باید کرد؟ تو میدانی که چجور میشود کمی، فقط کمی از خیالت جدا شد؟ سرم را توی کدام سوراخ ؟ کدام برف باید فرو کنم تا خاطراتت کمی رهایم کنند؟
چطور میشود این بند از دور گلویم اندکی شل شود تا فقط باریکه ای هوا برسد به ریه های درمانده ام؟
دیگر چه ها باید میکردم که نکرده ام؟ فرار ؟ قایم شدن؟ قهر کودکانه؟ این عذاب چطور کمرنگ میشود؟
یادم هست آن روزها هم همین احساس را داشتم ، که باید دست و پایم را از ماجرای آدم ها کنار بکشم ، که نباید خودم را در دسترس شان بگذارم
میدانی خیال کن تلفن نداشته باشی و کسی زنگ نزند ، باکی ت نیست . خیال کن خاکسترت را توی رودی ، دشتی ، جهنم دره ای ریخته باشند ، کسی سر قبرت نیاید هم دیگر مهم نیست
یادم هست گوشی را که دزد برد روی صندلی های زرد مترو لحظه ای نشستم و مرور کردم چه چیزهایی از دست داده ام ، آیا ارزش اشک ریختن دارد یا نه.. حتی اسم خودت را ذخیره نکرده بودم ، نمیدانم چرا ولی اسمت را ب گذاشته بودم و این ب تنها دلیل اشک ریختنم شد ، دلم ناگهان ریخت . اما من که خیلی وقت پیش از دست داده بودمت
آهی کشیدم و دلیلم برای پرهیز از تو را پیدا کردم ، حتما دست نامریی تو را از من دور کرده بود ، حتما سرنوشت .. گه توی این سرنوشت
میدانی ؟ همه راه ها را میبندم که نیامدنت را نبینم ، زخم های من اینجور خوب میشود
خواب دیدم که از یک خانه ای چیزی با هم با هزار سختی در حال فرار کردنیم و نمیدانم از که یا چه اما هر بار لحظه ی پیروزی دوباره وسط مهلکه بودیم و هزار بار این تلاش نافرجام تا خود صبح تکرار میشد . و چقدر شبیه کل زندگی فلاکت زده ام است !
باید بگویم معذرت میخواهم … کسانی هستند که رفتنشان ، بودنشان ، حضورشان ، تاثیرشان روی فضای اطرافشان عجیب مشخص است ، طعم بوسه هایشان فراموش نمیشود ، آدم از کنارشان بودن سر روی یک بالش گذاشتن سیر نمیشود ، و من معذرت میخاهم که از آنها نیستم ، مرا ببخش که در مسیر این خواهش وجودم دست و پای بیهوده زده ام
کسانی هستند حتما که میشود دوستشان داشت ، هزار بار از آن خانه فراری شان داد و باز خسته نشد ، اما من موجودی عادی و اغلب اوقات قابل ترحم ام که سوژه ی هیچ کدام این ها نیست
معذرت میخواهم
دلم میخواست می آمدم خیلی ساده ، برایت مینوشتم که مرا صدا بزن ، مرا بخوان ، بگو که دلت از دوری ام به درد آمده
دلم میخواست برایت نشانه ای میگذاشتم از خودم و میدانستم پیدایم خواهی کرد ، دلم عجیب میخواست بهانه ی مستی را بگیری و بگویی که همه چیز را بگذار کنار ، من عاشقانه دوستت دارم
میدانی؟ دلم میخاست همه چیز به همین سادگی بود