یک ساعتی هست ، بعد از نیمه های شب، تمام دلایلت برای قوی بودن ته میکشد ، دیگر نمیدانی چرا باید پرهیز کنی ، دیگر نمیخواهی انسان درستکاری باشی تنها میخواهی کمی این درد توی سینه ات کمتر فرو برود
یک ساعتی همین وقت های شب ، چشم میدوزی به تاریکی ، به دوازده کودک بیمار روی تخت ها و دلت بچه ای را میخواهد که هیچ وقت نداشته و نخواسته ای ، دلت آن عشقی را میخواهد که تو به او میدادی اگر که بود ...
یک لحظه ای هست ، من بهش میگویم لحظه ی حقیقت ، هر آنچه را از صبح فرو داده ای بالا می آوری ، دیگر با تکان دادن سرت فکر ها را چون دود غلیظ سیگارت نمیتوانی پراکنده کنی ، هرچه از صبح آمده ست نوک زبانت و وقورت داده ای میریزد روی دامنت ... دلم تنگ است و دیگر نمیتوانم انکارش کنم .
ساعت دو و نیم نیمه شب است ، میان غریبه ها روی تخت های غریب بیمارستان دراز کشیده ام و فکر میکنم چقدر همه چیزم به همه چیزم می آید ، انگار از روز ازل رها شده بودم ، انگار هیچ قلبی برایم نتپیده ست هیچ وقت ، اصلا من را برای عاشقی نیافریده ست
چمدان بسته ام از هرچه منم دل بکنم
پیرو عقل شوم قید دلم را بزنم
چمدان بسته ام از "خواستنت" کوچ کنم
تا "نبودت" بروم ، گور خودم را بکنم
فصل پروانه شدن از سر من رد شده است
بی هدف پیله چرا بیشتر از این بتنم؟
با تو ام میوه ی روئیده درین خارستان!
زخمها دارم ازین عشق به اجزای تنم
دیگر از مرگ هراسی به دلم نیست، که هست
تاری از موی تو در جیب چپ پیرهنم
میروم گریه کنم تا کمی آرام شود
این جهنم که تو افروخته ای در بدنم
چمدان بسته ام..اما چه کنم دشوارست
فکر دل کندن از آغوش تو یعنی وطنم
میروم تا نکند گریه ی من فاش کند
که مسافر نشده ، فکر پشیمان شدنم
شرح دلتنگی من بی تو فقط یک جمله ست:
"تا جنون فاصله ای نیست ازینجا که منم"
یک روز قبل از مرگ ، یک ساعت ، یک دقیقه قبلش هم نمیدانستم چقدر آماده م
برای راه های نرفته ام غمگینم
برای عشقی که میشد داشته باشم
برای هرچه که به آن اکتفا کردم و بیشترش را نخاستم
کاش بعد از مرگ چیزی نباشد
یک کلبه هست ، جایی سردسیری ، همین حالا هم زمینش سفید است . یک کلبه با بخاری نفتی و بوی چوب ، پارچه ای جای پرده بیشتر نور روز را ازش میدزدد ، یک فرق قرمز لاکی کف تنها اتاقش است ، یک گاز تک شعله روی کابینتی زهوار در رفته نشسته ست .
یک کلبه هست که قرار است خودم را از همه ی چیزهایی که بهشان سنجاق کرده ام جدا کنم و بچپم تویش ، برای چندین روز تنها برای هوا خوری اطراف کلبه را قدم بزنم و سکوتش تمام حرف هایم را ببلعد
آدم بعضی کارها را بی هیچ دلیلی میکند ، مثل همین نوشتن ، بی سرانجام و بی فکر ، یک لحظه به خودت میآیی میبینی روزهاست که داری در چیزی غلیظ و بی رنگ فرو میروی ، چون یک مومیایی همه ی وجودت همان شکلی را گرفته ست که آخرین بار داشته ای ، مثل یک حیوان تاکسیدرمی شده ، آخرین تلاشت برای هرآنچه میخاستی ثبت شده است ، برای لبخند ، برای فریاد ، برای حرف زدن …
گاهی فقط میخواهی هیچ چیز عوض نشود ، حدود ساعت هشت شب باشد ، تن خسته ات را بکشانی توی کلبه ام ، و هیچ چیز دیگر تغییر نکند . گاهی وقت ها نمیخواهی زمان بگذرد ، ساعت برای همیشه بخوابد و تو خواب بمانی ، از زندگی بمانی و دیگران بروند ، از همه چیز جا بیفتی و دیگر کسی یادش نیاید که نیستی .
دلم میخواهد غذای ساده ای پخته باشم ، بوی غذا اتاقک کهنه را زنده کرده باشد ، روی یک دستمال گلدار سفره ی ساده ای انداخته باشم ، یک سمتش نشسته باشی و من با لبخند هرچیزی را که این لحظه را تیره میکند گذاشته باشم توی زباله های دم در. همان لحظه بی هیچ گلایه ای ، راضی از هرآنچه که داریم تا ابد تکرار شود .
جیب هایش را میگردد ، یکی یکی، بی شتاب، برای آرامش خیال ، خودش میداند آنجا نیست. یک جایی توی ده سال گذشته جا مانده س. چه فرق میکند ؟ دیگر هیچ کس آنجا نیست… انگار از ابتدا وجود نداشته ست ، ا
جیب های همه ی لباس هایش را میگردد ، مزه ی خون دهانش را جمع کرده س ، گس و شور . چون جای خالی یک دندان ، در دهانش جایی خالی ست، فضای خالی بی انتها، جای حرف های نگفته اش درد میکند . جیب همه ی لباس هایی که در این ده سال بی نگاه عاشقانه ی تو در تنش ننشسته س .
چه میدانست که باید سالها بعد کلید آن خانه را بیابد ، کلید را در قفل برعکس بچرخاند تا هزار نامه ی نخوانده بر زمین بریزد ،
چون آواز پرستویی سالها گم شده در کوچ، عشق تو چون زبان بیگانه ای ست برای همه. سوزش را میفهمند ، زیر لب نچ نچی میکنند و بی آنکه بدانند میگذرند ، چون پرنده ای غریبه ، هزار حرف دارد که سر انگشتان کسی خط ش را نمیداند .
جیب هایش را میگردد باید چیزی باشد حتما ، در خانه را باز کند ، اما اگرقفل چرخید و حرفی بر زمین نیافتاد چه؟