من به حساب خودم باید یکی از همین روزها خیلی اتفاقی ، بدون آنکه خودم نقشه اش را کشیده باشم که خدا میداند هیچ ابایی از کشیدنش ندارم ، میمیرم. یک روز عادی و کاملا آرام ، یک روز کاملا شبیه باقی روزها ، با یک اتفاق ساده و شاید احمقانه خواهم مرد و قصه ی دیگران بدون من پیش خواهد رفت . 

به حساب خودم سی و سه سال بس است برای این کاراکتر معمولی ، چیز دیگری نیست که راوی به شخصیتش اضافه کند و دیگر داستان پیش نمیرود ، دیگر پرداختن به او دارد داستان را بی مزه میکند .

میگفت آدم باید توی داستان بدترین بلا را سر شخصیت محبوبش بیاورد همانی که همیشه از آن میترسیده ، وگرنه کل داستان میمیرد و یک داستان معمولی بدون شگفتی خواهد بود 

خیال میکنم باید یک چیزی آرام آرام بکشدش چون یک توده توی سینه اش که همین حالا هم وجود دارد ، شاید یک اتفاق نه ، چیزی که از ابتدا با او بوده ست ، به هم خو کرده اند و حالا نمیترسند از هم …

باید مرگ به او اجازه بدهد که برود هرآنچه نچشیده است را بچشد، هرآنچه ندیده ست را ببیند و بعد چشم هایش را ببندد ، نه ؛ ناگهان تمام شدن مناسب من نیست ، همیشه دلم خواسته تمام شوم و حالا دلم میخاهد بدانم دارم تمام میشوم، بی هراس چون موهبتی در آغوشش بگیرم

من دلم میخاست یک زن ساده بودم ، دلم میخاست آدم از پیش تعیین شده ای بودم ، انگار که دارم از روی گایدلاین زندگی میکنم ، همه مراحل را مو به مو چون دیگران انجام میدادم ، از آنها که ازدواج کردن غایت آمالشان است ، باید بعد از دو سال بچه دار بشوند انگار که وحی منزل باشد . از آنها که آخرین کتابشان راجع به تربیت فرزند بوده ست و فکر و خیالشان این است که شام و نهار چه بپزند ، نکند کودکشان کم‌و کسری داشته باشد ، یا اینکه نکند مادر بدی به نظر می آیند

دلم میخاست توی یک شهر کوچک دور افتاده ، آرزوی یه بار تنها بیرون رفتن مانده بود به دلم ، دلم میخاست تنها ارتباطم با جهان دروغ های خوش تلویزیون بود

میدانی دلم میخاست ساده لوح و خوش باور بودم ، قله ی آرزویم خرید ماشین بهتر و خانه ی رویایی تری بود، دلم میخاست حرف شوهربرایم حکم حرف خدا را داشت 

دلم آن زندگی را میخاست ، دلم میخاست روحم اینقدر خودش را به دیوار تنم نکوبد سی و سه سال، بفهمم چه میخاهد و چه آرامش میکند ، که لحظه ای از چیزی راضی و خوشحال باشم ، مسیرم را دیگران نوشته باشند ، دلم میخاست جای این زن دیوانه را یک زن ساده تر میگرفت

کسی که از اسم عشق هم میترسید

چون یک استخوان گیر کرده توی گلو راه نفسم را بند آورده است این عشق ، این استخوان عزیز که نه میتوانم فرو دهم ش و نه بالا بیاورم

دردی توی سینه ام است که انگار دیگر قرار نیست روزی محو شود ، دردی توی سینه ام میچرخد و مشت میکوبد توی استخوان هایم ، قسم خورده ست خوردم کند ، با من پیر شود و توی قبر با هم تنها شویم روزی ، بنشینیم آن روز رو به روی هم و اعتراف کنم که چقدر شکننده بوده ام‌ و او چقدر نزدیک بوده ست به برنده شدن . درست همان لحظه که داشتم از همه چیز دست میکشیدم پشیمان شده است و من آرزو میکردم قوی تر باشد ..

دیگر برایم مهم نبود چه میخواهد بشود ، دیگر نمیترسیدم به صورتم تف بیاندازند و روی زمین بکشانندم از موهایم ، دیگر از تصور اینکه همه رهایم کنند تنم نمیلرزید اگر تو بودی 

حالا دیگر چه اهمیتی دارد؟ از همان راه که آمدم برگشته ام ، دنبال چیزی میگردم‌که دلخوشم‌ کند،  که به زندگی وصلم کند ، دیگر دلم را زیر پا گذاشتم و برگشتم ، تمام راه را برگشته ام و برگشته ام به نقطه ی آغاز با چهار حرکت ساده سلامم را پاک کرده ام و برای همیشه یادم رفته ست عاشقم بودی 

تو یک چیزهایی به من بدهکاری

سلام گوشه ی قلبم ، سلام به تو از دوری و درماندگی 

جانم برایت بگوید که نیستم ، رفته ام ، این خانه مدت هاست متروک مانده است ، جانم برایت بگوید برق نیست ، شیشه ها را کودکان کوچه شکسته ند و پرده ی باران خورده حالا پاره پاره و سیاه است 

جانم برایت بگوید دیر آمده ای ، در این قبر مرده نیست ، چند استخوان پوسیده ست که زمانی تویش قلبی بوده ست …

آمدی چون آخرین دوز اپی نفرین ، ضربان خفه ی نصفه نیمه ای … و بعد صدایی که میگفت ساعت فوت ۲۱:۴۷ دقیقه 

آدم گاهی خیلی بی رحم میشود ، قبول داری ؟ دنده های کسی را که میپرستد خورد میکند تا قلبش دوباره بزند ، میدانی که اکثر آدم ها خودشان خواستند قلبشان دیگر نتپد؟ میدانی زندگی زیادی تلخ ست ؟ 

میدانی عزیز تر از جانم ؟ تو هر آنچه که آرزویش کرده بودم هزار باری ، اما دیر آمدی، دیر 

صدای تو با همان چند کلمه ی کوتاه رفته ست تا مغز استخوانم و من توی اتاق های کوچک مغزم هزار بار با تو خوابیده ام … مگر همین را نخواستی ؟ که بیچاره تر از هرآنچه بودم بشوم ؟ که برای دوری ات زجه ها بزنم ؟  چرا دوستم داشته ای؟ چرا از زیر زمین بیرونم کشیده ای؟ من مدت ها بود  از هرآنچه نداشتم دل بریده بودم ، مگر نمیدانستی ؟ 

آنقدر سرفه کردم ام که دهانم مزه خون میدهد و دارم فکر میکنم که حتما گرد مرگ به ریه هایم نفوذ کرده ، این کار عجیب آدم را مسخره میکند ، توی دلت آرزوی مرک آنقدر بزرگ است که روزنه ای برای تابیدن امید نیست و تو تمام شب با دست های گره کرده سینه کسی را فشرده ای که معصومانه از مرگ میهراسد ، چون شاگرد زرنگ دیلاقی که از ته کلاس تمام قد می ایستد دستش را برای پاسخ بالا میبرد و روی یک پا میجهد ، میگوید من ، من ، اما کسی انتخابش نمیکند غمگینم

سینه ای را میفشاری که دیگر پر از خون لخته شده ست و طبق آخرین گاید لان ۲ اینچ پایین نمیرود ، میل عجیبی داری که سینه اش را بشکافی ، قلبش را توی مشتت بگیری و به جایش بفشاری ، و تا آخر عمر با او بروی هرجا که هست ، با قلبش در مشت کنارش بایستی برای فارغ التحصیلی اش ، دامادی اش برای شکستن قلبش گریه کنی با او

باید جایی باشد که آدم از خدا شکایت کند . بایستد چشم در چشمش و بگوید تو که میدانستی قرار است روزگارم سیاه شود از غم ، چرا گذاشتی ؟ چطور راضی شدی اینقدر درد بکشم ؟ حتما دوستم نداشته ای 

حتما باید بیابانی باشد که آدم سرش را بگذارد روی سنگ هایش برای بخت تیره اش هزار بار بگرید و دریایش کند