موهایم آن اندازه که دیگر اذیتم نکند بلند شده ست ، هیچ کاری نیست که از فکر ناتمام ماندنش تنم مور مور شود . آخرین قطره خمیر دندان را روی مسواکم میزنم بی آنکه تیوپ جدیدی خریده باشم یا در فکر آنکه نکند خریدنش فراموشم شود باشم . نگران هیچ کس و هیچ چیز نیستم ، راستش را بخواهی هیچ کس برایم آنقدر مهم نیست که تصمیمم عوض شود ، راستش هیچ کس آنقدر به من وصل نیست که با نبودم چیزی برایش عوض شود . آنقدرروی اسم هیچ کس توی مغزم مکث نمیکنم که حتی اسمش یادم بیاید ، راستی اسمت چه بود؟ بیخیال دوستت دارم ... راستی دلم میخاست به نام کوچکم صدایم کنی ... راستی من همیشه باید سر حرف را باز میکردم و این آزارم میداد ...
کاش آدم به همین آسودگی میتوانست بگوید چه آزارش میدهد ، کاش آنقدر توی لاک خودم فرو نرفته بودم که تویش گم شوم ، کاش میگفتم دلم را شکسته اید و دارم انتقام میگیرم ، با نبودنم ...
برای تو مینویسم ، نه به این خاطر که خوب میخوانی ، صدایت خوب است ، یا که تنها رهگذری که از این دورافتاده ترین دنیا میگذری ...
مینویسم چرا که دنیا باید جای بهتری میشد ، باید حرف میزدیم و دنیا باید برای همه حرف هایمان حوصله میکرد ، چراکه باید جوانی مان اندکی بیشتر طول میکشید ،
باید وقت میداشتیم بی هراس جا ماندن از این قطار ، بدون آنکه صدایمان توی سوت آخر قطار رشته رشته گم شود ، بی آنکه کلاهمان را باد با خود ببرد ، لحظه ای بایستیم ، حرف را چون آبنباتی شیرین ، با طعم روزهای کودکی، آرام مزه کنیم ، سر صبر لبخند بزنیم ، همه ی جزئیات را توی خانه های کوچک حافظه مان فرو کنیم ، بوسه ای ، آغوشی ، حرف آخری ...
تو از کدام آدم هایی؟ از همان هایی که یک لحظه برایشان معنی کل زندگی را میگیرد ؟ یک لحظه را هزار بار زندگی میکنند؟ من اما از همان هایم. یک زمان ، یک مکان ، یک حس برایم تبدیل میشود به یک اتاق توی ذهنم ، درش را باز میکنم ، مینشینم روی صندلی و چشم هایم را میبندم ، همان حس را برای بار هزارم از تصور آن لحظه میگیرم و بعد باز چراغ را خاموش میکنم ، در را میبندم که امن بماند تا بار بعد، بی ذره ای غبار .
باید یک زبانی باشد برای تعریف بعضی از تجربیات آدم ، حسی که آدم را پر میکند ، جای خالی بعضی چیز ها . باید یک کلمه ای باشد که حال آدم را تعریف کند ، حال آن لحظه ی بیست سالگی که نیمه شب با پای برهنه توی پله ها پایین رفته بودی تا دیدار عاشقانه تجربه کنی ، حال دیدن پدرت که توی کوچه دنبالت میگردد ، حال دویدن تا خانه با اینکه میدانی چیز بدی در انتظارت است اما راه دیگری نداری ، حال پشیمانی ، حال خوب است آدم کتک بخورد که دل خودش هم خنک شود
من گاهی توی زمان سفر میکنم ، میشوم دختر بیست و دو ساله ای که زل زده به مانیتور و قلبش دارد از سینه بیرون میزند ، برای بار اول کسی برای زیبایی اش دل ضعفه گرفته ست . برای اولین بار زیبایی و جوانی اش را توی کادر کوچکی کنار مانیتور توی ویدیو کال دارد میبیند ، با حرف های قشنگی که مخاطب خاموش توی گوشش میخواند
یک روزهایی را یک بار زندگی کردن کم است ، روح من بارها توی خیابان های گرجستان گشته ، بارها دوباره سفر کرده ، اما باید یک کلمه باشد برای پرسه زدن روح آدم میان مکان های آشنا
و اما سی سالگی ;
جانم برایت بگوید همه ی چیزهایی که دیگر دیر شده ست برای داشتنش ، همه ی آنچه حتی گوشه ای از ذهنت را درگیر نمیکرده ، ناگهان برایت مهم میشوند ، ناگهان میدانی که دیگر هیچ وقت دوباره اولین بوسه را تجربه نخواهی کرد ، اینکه دیگر هیچ وقت از بار اول هیچ چیزی پهلوهایت تیر نمیکشد ، تیر کشیدن پهلو مهم می شود ،
مغزت شبیه همیشه نیست ، انگار گردابی تو سرت باشد فکر ها میچرخند ، هر فکر را چند ثانیه می بینی ، توی چشم هایت زل میزند و با لبخند می رود ، میداند و میدانی که دوباره چند ثانیه دیگر رو به رویت ظاهر می شود .
پیاز ها توی روغن می رقصند ، کفگیر در دست می ایستم کنار پنجره و بی آنکه در سرم چیزی باشد، نگاهم ساختمان رو به رو را سوراخ میکند می رود تا فکر های بیست و چند سالگی ، به اولویت هایم ، به خیالاتم، به چیزهایی که بی آنکه واقعا طعمش را چشیده باشم قورتشان دادم ، به اینکه آن شب که پدرم مرد چرا نخواستم ببینمش؟
پیاز را هم میزنم ، چیزی توی دلم هم میخورد ، شبیه قیری سیاه ، چرا هیچ وقت به هیچ کس نگفتم در آن چند ساعتی که دانه دانه قرص ها را میجویدم چی بر سرم گذشت ، چرا آنقدر محکم بودم ؟ چرا در آغوش کسی از آنچه از لای پاهایم چکه چکه بی صدا غریبانه رفته بود نگفتم؟
سی سالگی می نشاندم سر میز ، نگاه میکنم به بشقاب قرمه سبزی جا افتاده ی روی میز ، لبخند میزنم ، از تو میپرسم روزت چگونه گذشت