تو یک چیزهایی به من بدهکاری

سلام گوشه ی قلبم ، سلام به تو از دوری و درماندگی 

جانم برایت بگوید که نیستم ، رفته ام ، این خانه مدت هاست متروک مانده است ، جانم برایت بگوید برق نیست ، شیشه ها را کودکان کوچه شکسته ند و پرده ی باران خورده حالا پاره پاره و سیاه است 

جانم برایت بگوید دیر آمده ای ، در این قبر مرده نیست ، چند استخوان پوسیده ست که زمانی تویش قلبی بوده ست …

آمدی چون آخرین دوز اپی نفرین ، ضربان خفه ی نصفه نیمه ای … و بعد صدایی که میگفت ساعت فوت ۲۱:۴۷ دقیقه 

آدم گاهی خیلی بی رحم میشود ، قبول داری ؟ دنده های کسی را که میپرستد خورد میکند تا قلبش دوباره بزند ، میدانی که اکثر آدم ها خودشان خواستند قلبشان دیگر نتپد؟ میدانی زندگی زیادی تلخ ست ؟ 

میدانی عزیز تر از جانم ؟ تو هر آنچه که آرزویش کرده بودم هزار باری ، اما دیر آمدی، دیر 

صدای تو با همان چند کلمه ی کوتاه رفته ست تا مغز استخوانم و من توی اتاق های کوچک مغزم هزار بار با تو خوابیده ام … مگر همین را نخواستی ؟ که بیچاره تر از هرآنچه بودم بشوم ؟ که برای دوری ات زجه ها بزنم ؟  چرا دوستم داشته ای؟ چرا از زیر زمین بیرونم کشیده ای؟ من مدت ها بود  از هرآنچه نداشتم دل بریده بودم ، مگر نمیدانستی ؟ 

آنقدر سرفه کردم ام که دهانم مزه خون میدهد و دارم فکر میکنم که حتما گرد مرگ به ریه هایم نفوذ کرده ، این کار عجیب آدم را مسخره میکند ، توی دلت آرزوی مرک آنقدر بزرگ است که روزنه ای برای تابیدن امید نیست و تو تمام شب با دست های گره کرده سینه کسی را فشرده ای که معصومانه از مرگ میهراسد ، چون شاگرد زرنگ دیلاقی که از ته کلاس تمام قد می ایستد دستش را برای پاسخ بالا میبرد و روی یک پا میجهد ، میگوید من ، من ، اما کسی انتخابش نمیکند غمگینم

سینه ای را میفشاری که دیگر پر از خون لخته شده ست و طبق آخرین گاید لان ۲ اینچ پایین نمیرود ، میل عجیبی داری که سینه اش را بشکافی ، قلبش را توی مشتت بگیری و به جایش بفشاری ، و تا آخر عمر با او بروی هرجا که هست ، با قلبش در مشت کنارش بایستی برای فارغ التحصیلی اش ، دامادی اش برای شکستن قلبش گریه کنی با او

باید جایی باشد که آدم از خدا شکایت کند . بایستد چشم در چشمش و بگوید تو که میدانستی قرار است روزگارم سیاه شود از غم ، چرا گذاشتی ؟ چطور راضی شدی اینقدر درد بکشم ؟ حتما دوستم نداشته ای 

حتما باید بیابانی باشد که آدم سرش را بگذارد روی سنگ هایش برای بخت تیره اش هزار بار بگرید و دریایش کند 

دیگر بهار را نخواهم دید …

دلم برای مردهای حدود پنجاه سال با چهره ی سوخته از آفتاب ، لباس های ساده ی تیره با طرح های محو  ، دلم برای مردهای راننده ی تاکسی های سبز ، کم سواد ، بدون رویا و بدون آرزو میسوزد ، دلم برای مرد‌های مثل بابا …

میدانی روزهاست دارم فکر میکنم که رویا ، داشتن و نداشتنش با آدم چه می‌کند، همه‌‌ی روز تصویر بابا جلوی چشمم است که چون اشتباها شیشه ی عینکش را فشرده سفارش نداده بود و دلش نمی آمد دوباره خرج کند همان عینک کلفت ته استکانی که برای فرم نیمه ی عینکش خیلی مزحک به نظر میرسید را یک سال تمام به چشمش زده بود ، حالا گفتنش ساده س اما آن روزها اگر سر کوچه میدیدمش خودم را به آن راه میزدم.

آدم های بدون رویا چقدر آدم های شکننده و در عین حال سختی هستند …

دلم بیشتر برای مردها میسوزد ، فکر میکنند به دنیا آمدند تا همسر کسی و پدر چند نفر باشند ، آرزوی هیچ چیز ندارند انگار ، چون یک ماشین که هر روز بدون رویا همان کار هر روز را تکرار میکند ، رویا شاید داشته باشد اما همان رویای دیگران است.

فکر میکردیم اگر آدم بهتری باشیم ، اگر حتی در خیالمان گناهی ازمان سر نزده باشد ، اگر که خیانت نکنیم  ، اگر که قدیسه باشیم بلا سرمان نازل نمیشود.. آه از سادگی مان

بلا آمد چون سنگ از آسمان بارید بر سرمان ، بی آنکه بدانیم لااقل چرا ...

دیگر برای این مغز های زنگار گرفته بی نهایت دیر است که بفهمند دنیا اینجور کار نمیکند ، ما چه می دانستیم که این ورطه را هیچ گناه کبیره ای نساخته و نمیتواندهم از این عمیق تر و تاریک تر کند . دیگر برای ما دیر است که بدانیم کسی آن بالا ها نیست ، یا اگر که هست دارد از ته دل به ریشمان قهقهه میزند 

ما این خانه بدوشان بخت برگشته، از لاک مان میخزیم بیرون و یک بار ، برای آخرین بار احساس خوردن هوای تازه را روی پوست مان توی حافظه ی سلول هایمان حک میکنیم

ما کله سیاه های خاورمیانه ای که نمیدانیم این قلب تیره ی خفته توی خاک مان از کدام بخت سیاه مان است  ، تیره چون روزگارمان