تو اما خیلی چیز ها را از دست داده ای . برایت غمگینم ک نبوده ای . چیزی فراتر از غم هست بنام حسرت . یک روزی ک توی راه بیمارستان قلبم از خون تهی گشته بود و بی کس ترین بودم روی صندلی کنارم حسرت نشسته و بیخیال دست سنگینش را روی ران هایم میفشرد و قسمی از من چسبیده به صندلی برای همیشه روی آن ماند
برایت غمگینم ک روز عروسی ام دست هایم را نگرفته و اشک از گوشه چشمت نلغزیده . برایت بمیرم ک اولین بار پایت را توی خانه سبز و روشنم نگذاشته ای
برایت هزار بار متاسفم ک هیچ نمیدانی از سرگذشت من و قلب کوچکم را در دست نگرفته ای
کنارم روی هیچ مبلی ننشسته ای و هیچ گاه نگفته ای من هستم نگران نباش و نبوده ای و من نگران همه چیز بوده ام به تنهایی
یک چیز هست بنام حسرت بجای تو توی همه خاطرات بعد از تو هست
مگر نمیشود آدم سال ها قبل برا تنهایی امروزش اشک ریخته باید ؟
اشک های بی نهایت شوری جمع میشود گوشه ی چشم چپم . یکی از چشم هایم هیچوقت گریه نمیکند اما کسی تا حالا نفهمیده . مگر نمیشود یه چشم جور آن دیگری را بکشد ؟بالای قابلمه ایستاده ام و اشکم را توی غذا چکانده ام . این هم یه نوع مریضیست شاید . همان یک چشم حسابی سوخته است و سرم را عقب کشیده ام . میشد لبانت را روی صورتم بکشی اما اینجور هم میشود
قاشقت را رها میکنی از فاصله چند سانتی روی بشقاب صدای جرینگ میدهد و میگویی شورش را در آورده ای . راستی راستی هم شور است .
زمان مثل یک قطار وحشت تو را جاهایی میبرد ک شاید بیشتر از تحملت باشد. ابتدای راه فکرش را نمیکردی . وقتی توی قطار نشستی حساب آن لحظه های تلخ را نمیکردی. وسط راه نمیشود پیاده شد . شاید لحظه ای هم استراحتی در این همه باشد اما ... زمان چیزی به تو اضافه نمیکند حتی چیز هایی ک یاد میگیری بهت اضافه نمیشود . جای چیز دیگری را میگیرد . قلبت را توی مشتت میگیری و همه ی راه باید در امان نگه ش داری . اما چه میدانی از دست انداز ها و پیچ و خم ها
ما آدم ها بزرگ نمیشویم . هرچه میگذرد کمتر میشویم و کوچکتر .
شاید در هشت سالگی فکر میکردم قرار است قلبم برای خیلی های دیگر جا باز کند . شاید فکر میکردم همه ی آدم های خدا را باید دوست داشت .
زمان یک جیب غول آسا دارد . هرچه از دستت بیفتد فورا توی جیبش میگذارد و تورا به جلو هل میدهد . فقط به جلو بدون حرف و گله
وقتی هرچیزی ک از آن میترسیدید بر سرتان آمد ، ترس های واقعی و بزرگ . شما دیگر آن آدم سابق نخواهید بود . شما دیگر امیدی ندارید ک حالا شاید هم بدترین اتفاق نیفتد ، شما میدانید بدترین اتفاق با بی رحمی تمام می افتد و از له کردن شما هیچ ابایی نخاهد داشت . وقتی در شادترین لحظات زندگی تان دچار بزرگترین رنج ها میشوید شما دیگر نمیتوانید به چیزی باور داشته باشید مثل دعا ک دل خوشتان کند به آن بالا . دیگر نمیتوانید با یک خوشبینی کودکانه انتظار داشته باشید دستی نامرئی شما را از آنچه نمیخواهید دور کند .
آنوقت ک یه تکه از قلبت سرطان میگیرد و تو از شغل مزخرفت و همه بیمارستان های جهان عق ت میگیرد دیگر نمیتوانی باوری را در قلبت نگه داری برای روز مبادا . روز مبادا امروز بود و باوری به دادمان نرسید . آنوقت ک توی رگ های عزیزترینت سمی به نام دارو جاری میشود یاد آنهمه اعتقادت می افتی به اینکه شیمی درمانی کیفیت زندگی را کم میکند و باید به شخص اجازه داد خودش تصمیم بگیرد درمان کند یا نه . همه اعتقاداتت را دور میریزی. نه او مجبور است درمان کند . مجبور است خوب بشود
به این جای جهان ک میرسی عجیب خودت را تنها حس میکنی ، عجیب حس میکنی به حال خودت رها شده ای و گوشی ک سالها برایش غصه گفته بودی حفره ایست خالی . مثل یک چاه عمیق
ما پرستار ها اصطلاحی داریم به نام آلوچه . آلوچه ها آن هایی هستند ک دلشان نمیخاهد خوب بشوند . میچسبد به تخت و روز ها همان جا می مانند. دلشان نمیخاهد برگردند .کسی منتظرشان نیست .
همه شرایط خوب شدنشان محیا ست . کسی به صرف وظیفه روز و شب هوایشان را دارد و تمام شب پیش شان بیدار است. اما آنی نیست ک باید باشد . توی چشم شان میخانی ک میتوانم خوب شوم اما نمیخاهم .