شما چه نسبتی با مرگ دارید؟ چقدر از نزدیک با هم ارتباط داشته اید؟ وقتی با هم مواجه میشوید کلاهتان را برمیدارید و احترامش میکنید یا فقط از دور سری تکان میدهید ؟

من اما وقتی دست های استخوانی ام را گره کرده ام و روی سینه بیمارم میفشارم مرگ روی شانه هایم نشسته و صدای شکستن دنده ها را گوش میکند . مرگ دوز اپی نفرین را میداند . مرگ آخرین گاید لان ها را خوانده . مرگ شکل پشیمانیست . مرگ شکل غفلت است .

وقتی ک همه کنار میروند مرگ آن آخرین یاورست ک همه ی تلخی ها را تمام میکند . همه ی راه های دردناک نجات را جدا میکند و در آغوش میگیردت . شاید دلسوز ترین این میانه اوست . 

دست های آغشته به خونم را میشویم. محکم و محکم تر. مراحل شستن دست را طبق عکس بالای شیر آب انجام میدهم. سینک سفید لحظه ای صورتی و بعد از آن سفید میشود . دارم فکر میکنم ک همه چیز چقدر آرام و شیرین است . لحظه ای به پیامی فکر میکنم ک خوانده ام اما فرصت نداشتم جوابش را بنویسم. فکر میکنم ک حتمن وقتی آن را نوشته است داشته لبخند پهنی میزده و مرا تصور میکرده توی این لباس های سبز .دست هایم را خشک میکنم نوزاد گریان را مینشانم توی چشم هایش نگاه میکنم و میگویم متاسفم ازینکه باعث دردش شدم . کاش همه چیز به همین آسانی بود و یکی تورا مینشاند و توی چشم هایت نگاه میکرد و دردت را تمام میکرد . کاش میشد دست هایت را بشویی و دیگر آغشته به این غم نباشد 

همه چیز همینطور آرام است و منطقی. میگویم کاش و ادامه میدهم به هر آنچه ک هست. لحظه ای زندگی ام صورتی میشود از همه ی درد ها و بعد از آن سفید و پاک

همه چیز به همین سادگیست 

پلک هایم را محکم میبندم ، سرم را چند بار تکان میدهم ، چند صدای نامفهوم از دهانم خارج میشود و فکر میکنم چقدر ذهن آدم سرکش و چموش است . انگار کسی هربار که چراغ ها را خاموش میکنی قبل از آنکه بروی زیر پتویت دوباره روشنشان میکند . مدت هاست ک نمیخابم . از ترس هایم با کسی صحبت نمیکنم. اما ندید گرفتنشان دارد قوی تر و مهیب ترشان میکند . کاش هیچ وقت دنیا این قدر بزرگ و پیشرفته نشده بود . کاش هنوز کاری جز چک کردن وبلاگ لعنتی ام نداشتم . کاش هنوز همه حس آدم را میشد چپاند توی همین چند خط و یکی بیاید بهشان فکر کند . 

من همیشه اینجور وقت ها دلم میخاهد بروم یک جای بلند از بالا به شهر و خانه ها و آدم ها نگاه کنم . نمیدانم چرا مشکلاتم آنجا کوچکتر میشوند . میدانی آدم ها چیزهای کوچک و بی ارزشی ازین دنیا میخاهند کاش کسی میدانست چه چیز آراممان میکند و کاش هنوز کسی برای آرام کردنمان بود .

چند شب پیش توی سکوت  و تاریکی بخش داشتم به دوستی میگفتم هرکس در این دنیا باید کسی داشته باشد تا پیشش همانی باشد ک هست . که نترسد از قضاوت و طرد شدن . ک همه ی حرف هایش را بگوید . ک نیازی نباشد بگوید

دلتنگ ک باشی همه چیز طول میکشد . آدم مگر چقدر جان دارد ک این همه جان میدهد ؟ روز کش می آید . عکس های قدیمی را میبینی و بیشتر دلت میگیرد . مگر چقدر خاطره توی مغز آدم جا میگیرد ؟ دلت میخاهد جایت را با خاطره ها عوض کنی . یک عکس بشوی با یک خنده از ته دل . بشوی یک آواز دسته جمعی توی ماشین . بشوی سفر.درست توی آن لحظه خشک بشوی و همیشه  بمانی... خوش بحال خاطره ها


۹۷- پاییز اگر نبود حرفی نبود

از یک روزی به بعد تنها دلت میخاهد بروی تمام آدم هایی ک رفته اند را بیاوری بگذاری درست جای اولشان ، رویشان را ببوسی و همه ی زخم های گذشته را فراموش کنی . دوس داری بروی دستشان را بگیری ببری همان جایی از زندگیت که حالا خالیست . ک شاید کسی بداند در این دنیا ک من دست هایم تمام زمستان گرم نمی شود ، کسی بداند وقت هایی ک بی دلیل توی خودم میروم باید چطور دلم را گرم کند . یکی باید در این دنیای پهناور من را بشناسد . یکی باید باشد ک از ازدواجم اشکش در بیاید از شادی . 

گاهی شاید خیلی دیر باشد برای این کار ها . شاید خیلی دور شده باشند همه شان . فقط دلم میخاست یک نفر لبخند میزد و خوشحال میشد برایم ...