آدم هایی مثل من کم حرف میزنند . کم بروز میدهند دلشان آشوب است . آدم هایی مثل من بلاگر های خوبی نیستند . می آیند توی چند خط می نویسند ک از این زندگی بیزارند و دلشان بدجور شکسته و بعد صفحه را میبندند و میروند . برای چه کسی مهم است ک امروز بیشتر از همه ی این یک سال و نیم نبود دوستی را حس کرده ام. چه کسی میخواند ک چه حرف هایی میخواستم به کسی بزنم و کسی را نداشته ام. آدم هایی مثل من نویسنده های خوبی نیستند ‌ . بیشتر توی خودشان اند بیشتر خودشان خودشان را آرام میکنند . گاهی یک اشتباه آنقدر بزرگ نیست ک کسی شما را ترک کند . میشود بعد از مدت ها تلفنش را بردارد شماره ات را بگیرد و بگوید بس است دوری . آدم هایی هستند ک همین چند کلمه را خیلی راحت میگویند و خودشان را از افسوس نجات میدهند ولی من از آنها نیستم . 

گاهی به آخرین لباسم فکر میکنم ک مرگ در آن اتفاق خواهد افتاد. 

شما چه نسبتی با مرگ دارید؟ چقدر از نزدیک با هم ارتباط داشته اید؟ وقتی با هم مواجه میشوید کلاهتان را برمیدارید و احترامش میکنید یا فقط از دور سری تکان میدهید ؟

من اما وقتی دست های استخوانی ام را گره کرده ام و روی سینه بیمارم میفشارم مرگ روی شانه هایم نشسته و صدای شکستن دنده ها را گوش میکند . مرگ دوز اپی نفرین را میداند . مرگ آخرین گاید لان ها را خوانده . مرگ شکل پشیمانیست . مرگ شکل غفلت است .

وقتی ک همه کنار میروند مرگ آن آخرین یاورست ک همه ی تلخی ها را تمام میکند . همه ی راه های دردناک نجات را جدا میکند و در آغوش میگیردت . شاید دلسوز ترین این میانه اوست . 

دست های آغشته به خونم را میشویم. محکم و محکم تر. مراحل شستن دست را طبق عکس بالای شیر آب انجام میدهم. سینک سفید لحظه ای صورتی و بعد از آن سفید میشود . دارم فکر میکنم ک همه چیز چقدر آرام و شیرین است . لحظه ای به پیامی فکر میکنم ک خوانده ام اما فرصت نداشتم جوابش را بنویسم. فکر میکنم ک حتمن وقتی آن را نوشته است داشته لبخند پهنی میزده و مرا تصور میکرده توی این لباس های سبز .دست هایم را خشک میکنم نوزاد گریان را مینشانم توی چشم هایش نگاه میکنم و میگویم متاسفم ازینکه باعث دردش شدم . کاش همه چیز به همین آسانی بود و یکی تورا مینشاند و توی چشم هایت نگاه میکرد و دردت را تمام میکرد . کاش میشد دست هایت را بشویی و دیگر آغشته به این غم نباشد 

همه چیز همینطور آرام است و منطقی. میگویم کاش و ادامه میدهم به هر آنچه ک هست. لحظه ای زندگی ام صورتی میشود از همه ی درد ها و بعد از آن سفید و پاک

همه چیز به همین سادگیست 

پلک هایم را محکم میبندم ، سرم را چند بار تکان میدهم ، چند صدای نامفهوم از دهانم خارج میشود و فکر میکنم چقدر ذهن آدم سرکش و چموش است . انگار کسی هربار که چراغ ها را خاموش میکنی قبل از آنکه بروی زیر پتویت دوباره روشنشان میکند . مدت هاست ک نمیخابم . از ترس هایم با کسی صحبت نمیکنم. اما ندید گرفتنشان دارد قوی تر و مهیب ترشان میکند . کاش هیچ وقت دنیا این قدر بزرگ و پیشرفته نشده بود . کاش هنوز کاری جز چک کردن وبلاگ لعنتی ام نداشتم . کاش هنوز همه حس آدم را میشد چپاند توی همین چند خط و یکی بیاید بهشان فکر کند . 

من همیشه اینجور وقت ها دلم میخاهد بروم یک جای بلند از بالا به شهر و خانه ها و آدم ها نگاه کنم . نمیدانم چرا مشکلاتم آنجا کوچکتر میشوند . میدانی آدم ها چیزهای کوچک و بی ارزشی ازین دنیا میخاهند کاش کسی میدانست چه چیز آراممان میکند و کاش هنوز کسی برای آرام کردنمان بود .

چند شب پیش توی سکوت  و تاریکی بخش داشتم به دوستی میگفتم هرکس در این دنیا باید کسی داشته باشد تا پیشش همانی باشد ک هست . که نترسد از قضاوت و طرد شدن . ک همه ی حرف هایش را بگوید . ک نیازی نباشد بگوید