از یک روزی به بعد تنها دلت میخاهد بروی تمام آدم هایی ک رفته اند را بیاوری بگذاری درست جای اولشان ، رویشان را ببوسی و همه ی زخم های گذشته را فراموش کنی . دوس داری بروی دستشان را بگیری ببری همان جایی از زندگیت که حالا خالیست . ک شاید کسی بداند در این دنیا ک من دست هایم تمام زمستان گرم نمی شود ، کسی بداند وقت هایی ک بی دلیل توی خودم میروم باید چطور دلم را گرم کند . یکی باید در این دنیای پهناور من را بشناسد . یکی باید باشد ک از ازدواجم اشکش در بیاید از شادی .
گاهی شاید خیلی دیر باشد برای این کار ها . شاید خیلی دور شده باشند همه شان . فقط دلم میخاست یک نفر لبخند میزد و خوشحال میشد برایم ...
یادم نمی آید دقیقن از کی دانستم ک من درونم آشفته تر از دیگران است . فقط آن وقت ها راحت تر از دلشوره هایم میگفتم .دست هایم را به هم می سابیدم و ساعت ها روی پشت بام خانه ی قدیمی مان با شال بافت مادرم روی شانه هایم قدم میزدم و حرف میزدم. حالا هم حرف میزنم . صبح ها تا خودم را به سرویس برسانم با خودم حرف میزنم و زاوایای یک فکر قدیمی را زیر و رو میکنم تا عابری نزدیک شود صدایم را پایین میاورم و وقتی ک دور شد میگویم داشتم میگفتم و دوباره میگویم. آن وقت ها از آنکه بدانم دست پا چلفتی ام خجالت میکشیدم و گونه هایم گر میگرفت هنوز هم گر میگیرد . پاهایم همیشه به طرز خنده آوری بلند تر از هم سن و سال هایم بود . شلوار هایم همیشه کوتاه بودند . مجبور بودم عینک صورتی با بند صورتی ترش را روی صورتم بگذارم ...
یادم نمی آید از چه وقت دیگر مهم نبود توی همه ی بازی ها آخر شوم .یا دوست هایم یکی یکی ترکم کنند . گیرم ک بعد از سالها دلشان تنگ شود یا نشود . مهم نبود عشق نقره ای نبود . دیگر مهربان نبودم ، دلم برای کسی نتپید . دل تنگ نشدم .
حالا اما زیاد گذشته ست . بزرگتر و بی حواس تر شده ام . یادم میرود بی کسی بد دردیست. یادم میرود از حرف های دیگران عذاب ببینم آنقدری ک تو خواستی عذابم بدهی
باید خانه ای میساختیم بی در ، بی پنجره، بی دیوار . دلمان ک گرفت مرزی نبود برای بیرون زدن از این غم . آواری نبود ک بر سرمان ببارد وقت مصیبت . باید خانه ای میساختیم بی سقف . زیر آسمان خدا مینشستیم شاید ستاره ای پیدا میکردیم در این هفت آسمان . باید خانه ای میساختیم ک کسی نبیند . باید خوشبختی اندک مان را زیر اشک هایمان میپوشاندیم شاید ک تمام نمیشد
و اما مرگ ... جانم برایتان بگوید گاهی تنها مواجهه مان نگاه است . کمی می ایستیم و صاف توی چشم هم نگاه میکنیم. میگویند اگر ترس را توی چشم هایت نبیند راهش را میکشد بدون هیچ حرفی میرود . یادم است وقت هایی بود ک حتی اطرافش هم که بودم دلهره داشتم از چیزی ک برایم غیر قابل درک است ، معنی اش برایم معلوم نبود . مرده است ... رفته است ... غیبش زده، بیشتر عجیب بود تا غم انگیز ...
اما مدتی ست آدم های پیچیده شده در پلاستیک ، شکلات پیچ شده ، رنگ پریده ، ساکت ، با چشم های بسته بیشتر از آدم های توی کت و شلوار های گران قیمت آشنایند . مدتی ست ک برای هم کلاه مان را از سر برمیداریم ، سری تکان میدهیم و میگذریم .
مرگ هر روز آشنا تر میشود . دستش را روی شانه ام گذاشته و خط های سبز صاف را نگاه میکند . دستمان را میگذاریم روی پلک و میبندیم شان .زیب کاور سبز رنگ را بالا میکشیم و چای می نوشیم
مگر نه آنکه غم هیچ اتفاقی نیست. اشک حادثه نیست . همیشه همینجای زمین ابر بوده است . یک تکه ابر سیاه . مگر نه آنکه در این دنیا ی بی در و پیکر کسی جای دیگری از دنیا داستان ما را نمی خواند . مگر نمیگویید احتمال ندارد ک ما توی خوابهای کسی زاده شده باشیم و بعد با صدای کوبیده شدن پنجره ای قرار است بیدار شود و حتی یادش نماند که کدام مان که بوده ایم.
پس این غم تمام نخواهد شد. چون سیل ک برای سیل زده امیدی به پایانش نیست . غم نخواهد رفت جز مانند سیل که با خودش خانه ات را و عزیزانت را روی خودش شناور از تو دور میکند .
غم تمام نخواهد شد چون سرمای عصر یخ برای آخرین بشر . نخواهد رفت مگر با سوختن استخوان هایش.
+ جایی برای اشک بود اینقدر خشکسالی نبود