خبر بد اینکه هیچگاه آدم قبل از واقعه بزرگ نخواهیم شد . برای هر آدمی یک استپ وجود دارد ک از آن به قبلش را دوست نداشته و از آن به بعدش دیگر ابزار دوست داشتن را ندارد . یک روز از همین روزهاست ک میفهمیم همه ی اشک هایمان همانجا وسط واقعه خشک شدند . میفهمیم دیگر آدم رفیق هایمان نیستیم. ترجیح مان دیگر دیگرانمان نیستند .
تمامش یک لحظه است ک خاکستر اتفاق های خوب توی هوا معلق است . دکمه ی استپ را زده ای و میان دانه های نقره ای خاکستر روزهای خوبت قدم میزنی . دست هایت را روی سینه ات گره میکنی و میگویی پس دانایی اینگونه غمی دارد . می روی و موهای سیاهت خاکستری میشوند . میروی و همه ی گذشته را در همان حال میگذاری .
خبر اینکه دیگر هیچ چیز آنچنان ک قبل از واقعه بزرگ بود نمیشود
همیشه زمستان از نوک انگشت ها شروع میشود . ناخن ها را سیاه میکند . میخزد زیر آستینت و پوستت را آبی میکند . از فکر دیر رسیدن لرزم میگیرد . دومین نفر بودن از هرگز نرسیدن هم بدتر است. یکی قبل از تو آمده است . همه چراغ ها پیش پایش روشن شده است. خیال تورو پر کرده است . موهایش دنباله رویایت بوده است . همیشه دیر رسیدم . چای ها جوشیده و از دهان افتاده بودند . همه پرده ها کشیده شدند و منظره های تکراری را پس زدند .
زمستان همیشه از اول داستان من شروع شد . ندانستم درخت ها بعد از پاییز طلایی توی خودشان فرو رفته اند. دلم میخاست همه آدم های زندگی ام را بنشانم و بازخواستشان کنم ک چرا منتظرم نماندید . چرا قبل از من همه چیز را از سر گذراندید . چرا عاشق شدید . چرا پیر شدید
همیشه دلم میخاست حرفم رو مثل همین جمله ساده بگم . لطفن برای من پیغام بذار. لطفن سرد از کنار من رد نشو و حرفی به من بزن. گاهی دلم میخاد یک دوست نگرانم بشه و چند بار زنگ بزنه و روی پیغام گیرم پیام بذاره ک دل توی دلم نیست . دلم میخاد همه چیز رو خاموش کنم ، همه راه های ارتباطی رو مسدود کنم و برم توی جنگل زندگی کنم . توی یه کلبه بالای یه تپه وسط گل های زرد . دلم میخاد پشت پنجره بشینم تا ببینم ماشین نقره ایت از پیچ و خم تپه با شوق بالا میاد . صحبت از تو ک باشه چرخ های ماشینت عاشقانه ست . صدای در زدنت عاشقانه ست . و اون هجمه ای ازبوسه و اشک ک با هم مخلوط خواهد شد .
برای من روی بلیط باطله ی سینما پیغام بذار ک آمدم نبودی عزیز تر از جانم. و بذار لای در . زندگی اونقدر طولانی نیست ک منتظر باشی تا بار بعدی ...
همه ی گره های ابرویم را ، مثال کشیدن نخ از انتهای یک شالگردن تا انتها باز کن . از میان لب های عبوسم لبخند و بوسه و جادو را پیدا کن . یک چاله برای همیشه روی گونه ام بکار . بنشانم لبه ی پنجره . فنجان چای را توی مشت های گره کرده ام جا کن . بنشانم کنار قبل از تو را یادم نمی آید ، همه گنجشک ها میخواهند خاطره سنگ یادشان برود . گنجشک ها می آیند توی دست هایت لانه میکنند ک سنگ توی مشت هایت پر نکنی .
بیا با همه جهان صلح کن . بیا و من را آشتی بده با همه . بیا و از پرچم سفیدت چادری بساز به دور من.
به تاریخ بیست مهر نود و چهار ، به ساعت بیست و یک شب ، به یک شب اوایل پاییز ، با همه ی ما یتعلق به ، با همه ی شعر ها و داستان هایم، با همه ی دل مردن
و تنها مرگ است ک چاره ندارد