یک کلبه هست ، جایی سردسیری ، همین حالا هم زمینش سفید است . یک کلبه با بخاری نفتی و بوی چوب ، پارچه ای جای پرده بیشتر نور روز را ازش میدزدد ، یک فرق قرمز لاکی کف تنها اتاقش است ، یک گاز تک شعله روی کابینتی زهوار در رفته نشسته ست .
یک کلبه هست که قرار است خودم را از همه ی چیزهایی که بهشان سنجاق کرده ام جدا کنم و بچپم تویش ، برای چندین روز تنها برای هوا خوری اطراف کلبه را قدم بزنم و سکوتش تمام حرف هایم را ببلعد
آدم بعضی کارها را بی هیچ دلیلی میکند ، مثل همین نوشتن ، بی سرانجام و بی فکر ، یک لحظه به خودت میآیی میبینی روزهاست که داری در چیزی غلیظ و بی رنگ فرو میروی ، چون یک مومیایی همه ی وجودت همان شکلی را گرفته ست که آخرین بار داشته ای ، مثل یک حیوان تاکسیدرمی شده ، آخرین تلاشت برای هرآنچه میخاستی ثبت شده است ، برای لبخند ، برای فریاد ، برای حرف زدن …
گاهی فقط میخواهی هیچ چیز عوض نشود ، حدود ساعت هشت شب باشد ، تن خسته ات را بکشانی توی کلبه ام ، و هیچ چیز دیگر تغییر نکند . گاهی وقت ها نمیخواهی زمان بگذرد ، ساعت برای همیشه بخوابد و تو خواب بمانی ، از زندگی بمانی و دیگران بروند ، از همه چیز جا بیفتی و دیگر کسی یادش نیاید که نیستی .
دلم میخواهد غذای ساده ای پخته باشم ، بوی غذا اتاقک کهنه را زنده کرده باشد ، روی یک دستمال گلدار سفره ی ساده ای انداخته باشم ، یک سمتش نشسته باشی و من با لبخند هرچیزی را که این لحظه را تیره میکند گذاشته باشم توی زباله های دم در. همان لحظه بی هیچ گلایه ای ، راضی از هرآنچه که داریم تا ابد تکرار شود .
جیب هایش را میگردد ، یکی یکی، بی شتاب، برای آرامش خیال ، خودش میداند آنجا نیست. یک جایی توی ده سال گذشته جا مانده س. چه فرق میکند ؟ دیگر هیچ کس آنجا نیست… انگار از ابتدا وجود نداشته ست ، ا
جیب های همه ی لباس هایش را میگردد ، مزه ی خون دهانش را جمع کرده س ، گس و شور . چون جای خالی یک دندان ، در دهانش جایی خالی ست، فضای خالی بی انتها، جای حرف های نگفته اش درد میکند . جیب همه ی لباس هایی که در این ده سال بی نگاه عاشقانه ی تو در تنش ننشسته س .
چه میدانست که باید سالها بعد کلید آن خانه را بیابد ، کلید را در قفل برعکس بچرخاند تا هزار نامه ی نخوانده بر زمین بریزد ،
چون آواز پرستویی سالها گم شده در کوچ، عشق تو چون زبان بیگانه ای ست برای همه. سوزش را میفهمند ، زیر لب نچ نچی میکنند و بی آنکه بدانند میگذرند ، چون پرنده ای غریبه ، هزار حرف دارد که سر انگشتان کسی خط ش را نمیداند .
جیب هایش را میگردد باید چیزی باشد حتما ، در خانه را باز کند ، اما اگرقفل چرخید و حرفی بر زمین نیافتاد چه؟
من به حساب خودم باید یکی از همین روزها خیلی اتفاقی ، بدون آنکه خودم نقشه اش را کشیده باشم که خدا میداند هیچ ابایی از کشیدنش ندارم ، میمیرم. یک روز عادی و کاملا آرام ، یک روز کاملا شبیه باقی روزها ، با یک اتفاق ساده و شاید احمقانه خواهم مرد و قصه ی دیگران بدون من پیش خواهد رفت .
به حساب خودم سی و سه سال بس است برای این کاراکتر معمولی ، چیز دیگری نیست که راوی به شخصیتش اضافه کند و دیگر داستان پیش نمیرود ، دیگر پرداختن به او دارد داستان را بی مزه میکند .
میگفت آدم باید توی داستان بدترین بلا را سر شخصیت محبوبش بیاورد همانی که همیشه از آن میترسیده ، وگرنه کل داستان میمیرد و یک داستان معمولی بدون شگفتی خواهد بود
خیال میکنم باید یک چیزی آرام آرام بکشدش چون یک توده توی سینه اش که همین حالا هم وجود دارد ، شاید یک اتفاق نه ، چیزی که از ابتدا با او بوده ست ، به هم خو کرده اند و حالا نمیترسند از هم …
باید مرگ به او اجازه بدهد که برود هرآنچه نچشیده است را بچشد، هرآنچه ندیده ست را ببیند و بعد چشم هایش را ببندد ، نه ؛ ناگهان تمام شدن مناسب من نیست ، همیشه دلم خواسته تمام شوم و حالا دلم میخاهد بدانم دارم تمام میشوم، بی هراس چون موهبتی در آغوشش بگیرم
من دلم میخاست یک زن ساده بودم ، دلم میخاست آدم از پیش تعیین شده ای بودم ، انگار که دارم از روی گایدلاین زندگی میکنم ، همه مراحل را مو به مو چون دیگران انجام میدادم ، از آنها که ازدواج کردن غایت آمالشان است ، باید بعد از دو سال بچه دار بشوند انگار که وحی منزل باشد . از آنها که آخرین کتابشان راجع به تربیت فرزند بوده ست و فکر و خیالشان این است که شام و نهار چه بپزند ، نکند کودکشان کمو کسری داشته باشد ، یا اینکه نکند مادر بدی به نظر می آیند
دلم میخاست توی یک شهر کوچک دور افتاده ، آرزوی یه بار تنها بیرون رفتن مانده بود به دلم ، دلم میخاست تنها ارتباطم با جهان دروغ های خوش تلویزیون بود
میدانی دلم میخاست ساده لوح و خوش باور بودم ، قله ی آرزویم خرید ماشین بهتر و خانه ی رویایی تری بود، دلم میخاست حرف شوهربرایم حکم حرف خدا را داشت
دلم آن زندگی را میخاست ، دلم میخاست روحم اینقدر خودش را به دیوار تنم نکوبد سی و سه سال، بفهمم چه میخاهد و چه آرامش میکند ، که لحظه ای از چیزی راضی و خوشحال باشم ، مسیرم را دیگران نوشته باشند ، دلم میخاست جای این زن دیوانه را یک زن ساده تر میگرفت
کسی که از اسم عشق هم میترسید
چون یک استخوان گیر کرده توی گلو راه نفسم را بند آورده است این عشق ، این استخوان عزیز که نه میتوانم فرو دهم ش و نه بالا بیاورم
دردی توی سینه ام است که انگار دیگر قرار نیست روزی محو شود ، دردی توی سینه ام میچرخد و مشت میکوبد توی استخوان هایم ، قسم خورده ست خوردم کند ، با من پیر شود و توی قبر با هم تنها شویم روزی ، بنشینیم آن روز رو به روی هم و اعتراف کنم که چقدر شکننده بوده ام و او چقدر نزدیک بوده ست به برنده شدن . درست همان لحظه که داشتم از همه چیز دست میکشیدم پشیمان شده است و من آرزو میکردم قوی تر باشد ..
دیگر برایم مهم نبود چه میخواهد بشود ، دیگر نمیترسیدم به صورتم تف بیاندازند و روی زمین بکشانندم از موهایم ، دیگر از تصور اینکه همه رهایم کنند تنم نمیلرزید اگر تو بودی
حالا دیگر چه اهمیتی دارد؟ از همان راه که آمدم برگشته ام ، دنبال چیزی میگردمکه دلخوشم کند، که به زندگی وصلم کند ، دیگر دلم را زیر پا گذاشتم و برگشتم ، تمام راه را برگشته ام و برگشته ام به نقطه ی آغاز با چهار حرکت ساده سلامم را پاک کرده ام و برای همیشه یادم رفته ست عاشقم بودی