برای کافه بی جانم غمگینم ، برای تو که جلوی رفتنم را نگرفتی، برای حرف های صد تا یک غازم ، برای بیشتر خستگی م.
غمگینم برای عشق ، برای من که بی تو در هر کجای این شهر غریبم
برای خانه غمگینم که شب ها بی ما چگونه بخابد ، برای گربه ی حنایی مان که به تنهایی عادت ندارد.
غمگینم و قلبم غمگین است و چشم هایم غمگین است و پاهایم غمگین است و تو که در منی ، منی که تنها یک آغوشم ، لب هایم وقت بوسیدنم ، من که تنها خاطراتم
غم چون پرنده ای که مرا به جای درختش گرفته باشد ، رویه شاخه هایم نشسته ، لانه اش را ساخته ، جفتش را پیدا کرده، غم روی شاخه های من بچه کرده ست. و خاطرات مشترک من را درخت او کرده
غم چون پرنده ای صبح ها میرود و شب ها سنگین تر از همیشه روی شانه ام مینشیند
یک درختم که زمستان را نخابیده و فقط نگران پرنده اش بوده .
کاش کسی از دنیا هنوز نگران من بود . کاش کسی دلش از نوشته هایم میگرفت . کاش کسی نگران سردرد های این دیوانه بود. کاش کسی بفکر این ویرانه بود. کاش چشمی از دور روی سطر های من میچرخید.
دارم فکر میکنم به روزهای اخیر که فقط دست و پای بیهوده زدیم . به این فکر میکنم که باید راه های ارتباطی م رو ببندم و حتی شده چند روز تنها باشم . به این فکر میکنم که از تنهایی برنگردم هیچ وقت
دل تنگی هایم از ساعت ده به ساعت هشت نقل مکان کرده اند . دنیایم دارد کوچک و کوچکتر میشود . وسط دیدارمان بی دلیل گوشه چشم هایم اشک نشسته . توی آینه زنی با موهای خاکستری میبینم که یک روز تمام وقتش را حرام دوختن یک پیش بند کرده و آخر سر چرخ خیاطی ش خراب شده . درونم یک پبر زن است که همه کارهایش ناتمام مانده . که یک شکست خورده ی به تمام معناست .توی خانه سایه اش پاورچین میرفته و از آشپزخانه قرص هاش را می آورده.
چای میخورم و ساعت ده شب را هضم میکنم . ساعت ده شب تمام دلتنگی آدم از کنترل خارج میشود . ساعت ده شب میتواند دست بگذارد روی گلویت و نگذارد هوا عبور کند به ریه هایت . ساعت ده شب مینشیند کنارت شبکه ها را عوض میکند . ساعت ده شب چایت را سر میکشد ، سیگارت را پک عمیق میزند ، مسیج هایت را تند تند جواب میدهد. ساعت ده شب تمام چهره ای که ساخته ای از صبح ترک برمیدارد.
این ساعت از شب مچاله میشوم از عادت ماهانه ام ، دوری ات سخت تر از تحملم میشود ،
ساعت ده شب باید کسی باشد سرت را بگیرد که خاطرات مغزت را نترکاند .