و بلاخره صبح غریبه ها میرسند و جسد یخ زده مان را کنار آتش پیدا میکنند . که آتشمان سالها قبل خاموش شده . بلاخره صبح میشود و تنها نگاه چشم های باز من میماند به تو ، که بیدار بمان لحظات آخر . فقط خاطره ی رقص آتش میماند آن وقت که زنده بود . که روی سینه ی من نور قرمز انداخته بود و گونه های تورا گر گرفته بود . بلاخره صبح خواهد شد و دنیا از یاد میبرد شب چگونه گذشت .
صبح میرسند و نگاه خشک شده ی من را میبرند به سرد خانه , چرا تمام زندگی م به سردی گذشت؟
حرف های دیشبمان را روی لب های تو یک کولی خواهد دید . می آید و عاشقانه هایش را میدزدد . می آید و خواب خوب را میدزدد. می آید و شب را میدزدد
زمانی هست اما که دیگر خسته میشوی از پنهان کردن تنهاییت . خسته میشوی از چپاندن خودت میان گروه ها. از توی صف های طولانی غرق شدن . دور خانه ها دیوار میکشند که تنهایی شان پیدا نشود . بچه ها را بزرگ میکنند که تنها زنده بمانند
آدم چقدر تنهاس . آدم ها جمع میشوند توی خانه ها و خیابان ها و رابطه ها که یادشان برود تنهایی . توی دوستی ها خودشان را جا میکنند . شب ها جمع میشوند دور آتشی و وانمود میکنند که کنار هم خطری نیست.
چقدر تنهاییم حسین ، با هر زنگ تلفنت یاد تنهاییم می افتم . تو توی لباس هایت چقدر دوری از من . تو از پشت عینکت نمیتوانی کاری برای تنهاییم بکنی . خانم دکتر هم نتوانست . گرفتن دست ها هم . کاش کلمه اختراع نشده بود .
تلفنت را جا بگذار. کارت را جا بگذار. از دوست داشتنی های تنهاییت، تجربه هایت ، از آدم های دیگرت نگو . آدم ها اگر نبودند تنهایی کمتر بود حسین
جای هیچ نگرانی نیست ، لباس هایت را شسته ام ، نهارت توی یخچال است ، روی برچسب روی در برایت نوشته ام که تولد مادرت امشب است ، گلدان ها را آب داده ام . خانه را جارو زدم و آشغال ها را گذاشته ام بیرون در . جای هیچ نگرانی نیست عزیزترینم . رفته ام که نیایم
اشک هایم را پاک میکنم، آرایشم را ترمیم میکنم و فکر میکنم که چقدر همه چیز برایم خاکستری ست . زندگی ، کار ، عشق ، مرگ و از این میان تنها یک جفت چشم عسلی پیداست
به زنانگی م فکر میکنم که توی مانتوی سیاه گشادم روی چوب رخت آویزانش کردم ، و دست هایت را از گردنم شستم
به درخت های خاکستری فکر میکنم که ریشه هایشان زیر زمین در هم گره خورده و به یک نقطه دور نگاه میکنند
هر روز صبح از خیابان همیشگی سمت بیمارستان تجریش میروم و به تومور مغزی مریض تخت 9 فکر میکنم که هوس بزرگتر شدن به سرش زده ، مرد 28 ساله ی خوابیده روی تخت کنار پنجره که مرا به یاد آرزوهای جوانتری هام می اندازد و آرزوهای رنگی آن روزها
صدایت پشت تلفن پیر است و موهای کنار شقیقه ات پیر است و من توی قلبت پیرم . من رفته ام تا سر کوچه سیگار بخرم، فراموشی گرفته ای و دیگر راه به دلت نیافته ام
ادامه مطلب ...الامان از لب های تو که بوسه را به غایت دانسته ست. داشتم میرفتم که دست های تو نجاتم داد . که دست هایت تکانم داد از خاب بیحوصله بعد از ظهر توی کوپه ام . و دست های تو تکانم داد از منظره ی رو به رو از زمین تنها ، آسمان تنها . و دست های تو مرا رقصاند میان کوپه آهنی ، ریل های آهنی و نگاه های آهنی
با انگشتت روی پشتم نوشی ' دست های تو انتهای ویرانی ست ' و بعد یک تونل .
قطار نزدیک ساحل شد ، از آب های سبز گذشت ، از همه شب ها گذشت ، و از روی گردن من