نشسته ام که پیدایم کن، خیال کن که کورم و نشسته ام که بیایی از خیابان های شلوغ بگذرانیم ، خیال کن که کرم و نشسته که با دست هایم غصه های عاشقانه بخوانی ، خیال کن که بی زبانم و قرار است به جای من از غم بگویی .
نشسته ام پشت شیشه و تمام راه های ارتباطی را بریده ام که بیایی . سال هاست که آمدن از یاد رفته ست
چیزی نیست . فقط آن فندک طلایی ت را روشن کن و گوشه لباسم را بگیران . چیزی نیست ک بعد از خورد کردن قارچ برای نهار قلبم را بشکاف . چیزی نیست بخدا بالشت را بگذار روی صورتم و تا صبح آرام بخاب. طوری نیست لب هایم را ببوس دست هات را دور گردنم بگذار و فشار بده . یا که هر روز کنارم بنشین و نگاهم نکن یا که دیگر معنی اسمم را فراموش کن. یا که دیگر هیچ شبی با شوق از آغوشم نگو . چیزی نیست جانم . کمی مرده ام
دست های تو سد شدند روی صورتم ، اشک هایم مرا غرق کرد . غم انگیز ترین شوق به آغوش تو بود. به گفتن عاشقانه ای ک وقت شنیدنش نبود. به حادثه ی تو.
تنهایی بعد از تو معنای دیگری داشت ، درد توی گفتن این کلمات ماسید درد توی راه بین نگاه های دیگران به این دیوانه خشکید . از تو تا من راهی نبود . ار تو تا من هیچ چیز دیگری نبود.
دست های تو سد شدند بین ندیدن تنهایی م.
وقتی زمین میخورد و کف دست هایش خراش بر میدارد ، وقتی مریض میشود و تمام روز بهانه میگیرد، وقتی بیخود موقع شستن دست هاش زیر گریه میزند، وقتی ک در برابر اینکه برایش آژانس بگیری مقاومت میکند ، و سخت خسته ست ،از درون سخت متلاشی ست ، سخت معنای آرامش را از یاد برده ، او هنوز ناخن هایش را میجود، تازگی ها لکنت گرفته ست، او یک دیوانه خانه ست ، مادرش است ک بستن چمدانش را همیشه موکول کرده ست ، پدرش است و همیشه فرار ، دیوار ها خانه است ک از هم فرار میکنند
او از درون بیگانه ست با خودش
دارم ته شالگردنم را کور میکنم و فکر میکنم که بابا هم پشت فرمان به مرگ فکر می کند ؟ که چطور فرمان را بپیچاند که شبیه حادثه باشد ، که چطور حواس پرتی بگیرد ، آیا برادرم هم به قدر من از زندگی سیر است که جلوی اتفاقی را نگیرد ؟ آیا مادرم میداند که به اندازه ی او من هم پیرم ؟
فکر میکنم که مرگ برای آنها چه شکلی ست ؟ کاش میشد سر زندگی را کور کرد