-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آبانماه سال 1403 06:13
توی دلم چیزی زنگ میزند ، میپیچد توی پیچ و خم رگ هایم ، صدایی زنگ مانند ، مثل زنگ بودایی یه معبد ، مثل صدای چکه آب ، مثل هشدار خودرو وقتی دنده عقب به چیزی نزدیک میشوی … چیزی در شرف از هم پاشیدن است و من دارم با تمام انگشت هایم ، با تمام اجزای صورتم کنار هم نگاهش میدارم ، چیزی در حال فرو ریختن است و من دارم تمام تلاشم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 مهرماه سال 1403 18:14
یک ناگهان زیبایی آنجا که تمام میشود همه چیز یک بوسه ای ، نوازشی مثل آخرین احساس آدمی مثل باران وسط مردادی مثل یک تکه ابر ، ناگهان میان آبی کمرنگ یک ناگهانی مثل نقطه مینشینی کنار آخرین حرف ها تمام میکنی
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 مردادماه سال 1403 02:25
حدودا چهار پنج ساله بودم ، از چند روز قبل ذوق عروسی زندگی ام را رنگی تر کرده بود ، یک پیراهن سبز گلدار توی کمد آویزان انتظارم را میکشید ، جوراب های توری و کفش های سفید . شاید شاید شاید دم رفتن مامان از آن روزهای مهربانش بود و از رژ قرمزش چند ضربه روی لبم میزد و میگفت لب هاتو بمال به هم . لوازم آرایش عروسیش بود ، یک...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 مردادماه سال 1403 20:41
همیشه یک زمانی هست که فکرش را نمیکردیم قبطه اش را بخوریم ، فکر نمیکردیم بدترش سرمان بیاید که به همان راضی شویم ، یک حالی هست که ازش بی انصافانه ناراضی بوده ایم و حالا سر انصاف یا پشیمانی داریم غصه اش را میخوریم. حالا که فکر میکنم خیلی هم غم انگیز نبود خانه ی پدری ، خیلی هم روزهای نوجوانی سیاه نبود ، دلم برای آن خانه ی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 تیرماه سال 1403 22:59
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 خردادماه سال 1403 21:26
چه میشد کمی از تو را میداشتم؟ نه آنقدر که متوجه شوی چیزی کم است ، کمی از لبخندت را وقت هایی که کم آورده ام میداشتم پشت پلک هایم ، چشم هایم را میبستم و دنیا قشنگ میشد . کمی از نوازشت را روی زخم هایم ، وقت هایی که از همه رنجیده و خسته همه ی در ها را روی خودم میبستم ، دست های تو را روی تار های سفید مویم میداشتم کاش فقط...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 خردادماه سال 1403 21:04
دلم تنگ است و عجیب احساس بیچارگی میکنم ، احتیاج به چیزی دارم برای ادامه دادن ، برای کم نیاوردن ، نیاز دارم کسی روی شانه ام بزند ، بگوید همه چیز درست میشود ،که دردی که تجربه میکنی واقعی ست دلم حسابی از همه چیز خالیست ، انگار برای همیشه قرار است جایت توی قلبم درد کند نیاز دارم کسی بیاید بگوید من هم همینطور نسرین ، من هم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 خردادماه سال 1403 12:44
صبح ها را از دست میدهم ، چرا که خواب بهتر از دانایی ست ، بیدار میشوم چند لقمه از حقیقت را همراه بغض پایین میدهم و باز این رفیق آشنا را میفشارم توی آغوشم … خواب شاید که آن زندگانی ست که دنبالش میگشتم ، رها چون یک برگ پوسیده میروم به عمق رویاها ، توی بیداری اما مغزم اجازه ندارد خاطرات را بپردازد ، گذاشته ام شان توی یک...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 خردادماه سال 1403 18:29
یک چند ساعتی هست قبل از مرگ بیمار بد حال ، حالش رو به بهبود میرود ، بیدار میشود ، همه به زنده ماندنش امیدوار میشوند و ما همان لحظه میدانیم قرار است عنقریب بمیرد حالم زیادی خوب بود و باید میدانستم یک جای کار میلنگد ، باید میفهمیدم که به خون من نمیخورد امید آینده را داشتن ، همیشه یک جای کار باید بلنگد و من ناگهان وسط...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 خردادماه سال 1403 09:08
آیا تومیدانی برای خلاص شدن از این پریشانی چه کار باید کرد؟ تو میدانی که چجور میشود کمی، فقط کمی از خیالت جدا شد؟ سرم را توی کدام سوراخ ؟ کدام برف باید فرو کنم تا خاطراتت کمی رهایم کنند؟ چطور میشود این بند از دور گلویم اندکی شل شود تا فقط باریکه ای هوا برسد به ریه های درمانده ام؟ دیگر چه ها باید میکردم که نکرده ام؟...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 اردیبهشتماه سال 1403 02:03
یادم هست آن روزها هم همین احساس را داشتم ، که باید دست و پایم را از ماجرای آدم ها کنار بکشم ، که نباید خودم را در دسترس شان بگذارم میدانی خیال کن تلفن نداشته باشی و کسی زنگ نزند ، باکی ت نیست . خیال کن خاکسترت را توی رودی ، دشتی ، جهنم دره ای ریخته باشند ، کسی سر قبرت نیاید هم دیگر مهم نیست یادم هست گوشی را که دزد برد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1403 23:37
خواب دیدم که از یک خانه ای چیزی با هم با هزار سختی در حال فرار کردنیم و نمیدانم از که یا چه اما هر بار لحظه ی پیروزی دوباره وسط مهلکه بودیم و هزار بار این تلاش نافرجام تا خود صبح تکرار میشد . و چقدر شبیه کل زندگی فلاکت زده ام است ! باید بگویم معذرت میخواهم … کسانی هستند که رفتنشان ، بودنشان ، حضورشان ، تاثیرشان روی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 فروردینماه سال 1403 13:00
دلم میخواست می آمدم خیلی ساده ، برایت مینوشتم که مرا صدا بزن ، مرا بخوان ، بگو که دلت از دوری ام به درد آمده دلم میخواست برایت نشانه ای میگذاشتم از خودم و میدانستم پیدایم خواهی کرد ، دلم عجیب میخواست بهانه ی مستی را بگیری و بگویی که همه چیز را بگذار کنار ، من عاشقانه دوستت دارم میدانی؟ دلم میخاست همه چیز به همین سادگی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 فروردینماه سال 1403 22:47
وقتی به من فکر میکنی حس میکنم از این فاصله هم، وقتی دلت تنگ میشود ناگهان توی چاه عمیقی سقوط میکنم که دیگر نوری بر من نمیتابد برای تو نمی نویسم باور کن ، برای دل خودم مینویسم که دارد تکه تکه میشود و عین خیالم نیست ، با خودم لج کرده ام ،میخواهم این بار به قیمت جانم تمام شود وقتی اسمم را صدا میزنی گوش هایم زنگ میزند ، هر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 فروردینماه سال 1403 23:30
همه چیز عادیست و من شب خواب میبینم نامه ای به دستم رسیده ست ، دست خط ش برایم آشناست با اینکه سالها از دیدنش گذشته ، تک تک کلماتش را یادم است و اشک هایم را روی هر کدام از کلمات زندگی دارد خیلی عادی جلو میرود و من جا مانده ام از همه چیز ، یک مشت قرص صبح و شب دارد هل ام میدهد کمی به جلو ، و نمیدانم این دانه های کوچک از...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 اسفندماه سال 1402 02:24
یک ساعتی هست ، بعد از نیمه های شب، تمام دلایلت برای قوی بودن ته میکشد ، دیگر نمیدانی چرا باید پرهیز کنی ، دیگر نمیخواهی انسان درستکاری باشی تنها میخواهی کمی این درد توی سینه ات کمتر فرو برود یک ساعتی همین وقت های شب ، چشم میدوزی به تاریکی ، به دوازده کودک بیمار روی تخت ها و دلت بچه ای را میخواهد که هیچ وقت نداشته و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 بهمنماه سال 1402 17:52
چمدان بسته ام از هرچه منم دل بکنم پیرو عقل شوم قید دلم را بزنم چمدان بسته ام از "خواستنت" کوچ کنم تا "نبودت" بروم ، گور خودم را بکنم فصل پروانه شدن از سر من رد شده است بی هدف پیله چرا بیشتر از این بتنم؟ با تو ام میوه ی روئیده درین خارستان! زخمها دارم ازین عشق به اجزای تنم دیگر از مرگ هراسی به دلم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 دیماه سال 1402 23:52
یک روز قبل از مرگ ، یک ساعت ، یک دقیقه قبلش هم نمیدانستم چقدر آماده م برای راه های نرفته ام غمگینم برای عشقی که میشد داشته باشم برای هرچه که به آن اکتفا کردم و بیشترش را نخاستم کاش بعد از مرگ چیزی نباشد
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 دیماه سال 1402 16:37
یک کلبه هست ، جایی سردسیری ، همین حالا هم زمینش سفید است . یک کلبه با بخاری نفتی و بوی چوب ، پارچه ای جای پرده بیشتر نور روز را ازش میدزدد ، یک فرق قرمز لاکی کف تنها اتاقش است ، یک گاز تک شعله روی کابینتی زهوار در رفته نشسته ست . یک کلبه هست که قرار است خودم را از همه ی چیزهایی که بهشان سنجاق کرده ام جدا کنم و بچپم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 دیماه سال 1402 06:50
جیب هایش را میگردد ، یکی یکی، بی شتاب، برای آرامش خیال ، خودش میداند آنجا نیست. یک جایی توی ده سال گذشته جا مانده س. چه فرق میکند ؟ دیگر هیچ کس آنجا نیست… انگار از ابتدا وجود نداشته ست ، ا جیب های همه ی لباس هایش را میگردد ، مزه ی خون دهانش را جمع کرده س ، گس و شور . چون جای خالی یک دندان ، در دهانش جایی خالی ست، فضای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 دیماه سال 1402 11:25
من به حساب خودم باید یکی از همین روزها خیلی اتفاقی ، بدون آنکه خودم نقشه اش را کشیده باشم که خدا میداند هیچ ابایی از کشیدنش ندارم ، میمیرم. یک روز عادی و کاملا آرام ، یک روز کاملا شبیه باقی روزها ، با یک اتفاق ساده و شاید احمقانه خواهم مرد و قصه ی دیگران بدون من پیش خواهد رفت . به حساب خودم سی و سه سال بس است برای این...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 آذرماه سال 1402 08:29
من دلم میخاست یک زن ساده بودم ، دلم میخاست آدم از پیش تعیین شده ای بودم ، انگار که دارم از روی گایدلاین زندگی میکنم ، همه مراحل را مو به مو چون دیگران انجام میدادم ، از آنها که ازدواج کردن غایت آمالشان است ، باید بعد از دو سال بچه دار بشوند انگار که وحی منزل باشد . از آنها که آخرین کتابشان راجع به تربیت فرزند بوده ست...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 آذرماه سال 1402 16:35
چون یک استخوان گیر کرده توی گلو راه نفسم را بند آورده است این عشق ، این استخوان عزیز که نه میتوانم فرو دهم ش و نه بالا بیاورم دردی توی سینه ام است که انگار دیگر قرار نیست روزی محو شود ، دردی توی سینه ام میچرخد و مشت میکوبد توی استخوان هایم ، قسم خورده ست خوردم کند ، با من پیر شود و توی قبر با هم تنها شویم روزی ،...
-
تو یک چیزهایی به من بدهکاری
دوشنبه 6 آذرماه سال 1402 23:11
سلام گوشه ی قلبم ، سلام به تو از دوری و درماندگی جانم برایت بگوید که نیستم ، رفته ام ، این خانه مدت هاست متروک مانده است ، جانم برایت بگوید برق نیست ، شیشه ها را کودکان کوچه شکسته ند و پرده ی باران خورده حالا پاره پاره و سیاه است جانم برایت بگوید دیر آمده ای ، در این قبر مرده نیست ، چند استخوان پوسیده ست که زمانی تویش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 آبانماه سال 1402 16:01
آنقدر سرفه کردم ام که دهانم مزه خون میدهد و دارم فکر میکنم که حتما گرد مرگ به ریه هایم نفوذ کرده ، این کار عجیب آدم را مسخره میکند ، توی دلت آرزوی مرک آنقدر بزرگ است که روزنه ای برای تابیدن امید نیست و تو تمام شب با دست های گره کرده سینه کسی را فشرده ای که معصومانه از مرگ میهراسد ، چون شاگرد زرنگ دیلاقی که از ته کلاس...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 آبانماه سال 1402 02:56
دیگر بهار را نخواهم دید …
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 مهرماه سال 1402 15:19
دلم برای مردهای حدود پنجاه سال با چهره ی سوخته از آفتاب ، لباس های ساده ی تیره با طرح های محو ، دلم برای مردهای راننده ی تاکسی های سبز ، کم سواد ، بدون رویا و بدون آرزو میسوزد ، دلم برای مردهای مثل بابا … میدانی روزهاست دارم فکر میکنم که رویا ، داشتن و نداشتنش با آدم چه میکند، همهی روز تصویر بابا جلوی چشمم است که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 مهرماه سال 1402 19:08
فکر میکردیم اگر آدم بهتری باشیم ، اگر حتی در خیالمان گناهی ازمان سر نزده باشد ، اگر که خیانت نکنیم ، اگر که قدیسه باشیم بلا سرمان نازل نمیشود.. آه از سادگی مان بلا آمد چون سنگ از آسمان بارید بر سرمان ، بی آنکه بدانیم لااقل چرا ... دیگر برای این مغز های زنگار گرفته بی نهایت دیر است که بفهمند دنیا اینجور کار نمیکند ، ما...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1402 19:06
آنقدر توی مشکلات غرق شده ام که هوا را چون آخرین کام از سیگار نگه داشته ام توی سینه ام ، قلبم از این فشار مچاله است و مغزم اکسیژن اضافهای برای غم ندارد که خرج کند. آدم توی اینجور موقعیت ها نشان میدهد که ظرفیتش بیشتر از اینهاست ، ترس را میگذارد برای بعد اگر که بعدی باشد ، به طرز شگفت آوری از پا در نمی آید ، درونش را...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 مردادماه سال 1402 02:47
گاهی روزها انقدر سخت میگذرد که میگویم دیگر از این سخت تر نمیشود ، یه روز توی ۱۹ سالگی که خیلی ساده پشت تلفن با یک غریبه همه ی احساساتم را انکار کردم و بعد از قطع کردن تلفن دیگر هیچکدامشان نبودند و انگار قسمت هایی از روحم خالی و خلا بود یک عصر پاییزی که تمام روز منتظر بودم بابا بیاید دم بیمارستان و ابرویم را ببرد ، خدا...