-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1402 19:06
آنقدر توی مشکلات غرق شده ام که هوا را چون آخرین کام از سیگار نگه داشته ام توی سینه ام ، قلبم از این فشار مچاله است و مغزم اکسیژن اضافهای برای غم ندارد که خرج کند. آدم توی اینجور موقعیت ها نشان میدهد که ظرفیتش بیشتر از اینهاست ، ترس را میگذارد برای بعد اگر که بعدی باشد ، به طرز شگفت آوری از پا در نمی آید ، درونش را...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 مردادماه سال 1402 02:47
گاهی روزها انقدر سخت میگذرد که میگویم دیگر از این سخت تر نمیشود ، یه روز توی ۱۹ سالگی که خیلی ساده پشت تلفن با یک غریبه همه ی احساساتم را انکار کردم و بعد از قطع کردن تلفن دیگر هیچکدامشان نبودند و انگار قسمت هایی از روحم خالی و خلا بود یک عصر پاییزی که تمام روز منتظر بودم بابا بیاید دم بیمارستان و ابرویم را ببرد ، خدا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1402 00:18
به آخرین پیراهنم فکر میکنم که مرگ در آن اتفاق می افتد ، به آن چیز آخری که در گوشم میپیچد ، نگاهم که تا ابد با کدام نگاهی در هم گره خواهد خورد ، حافظه ی دستانم که قرار است خاطره ی چه کسی را به گور ببرد ... ما که زندگی نکردیم که از مرگ دلخوری داشته باشیم ، مرگ این صمیمی ترین و عاشق پیشه ترین یار ... تورا چون رقص روز...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1402 00:47
من فقط منتظر یک نشانه بودم ، همین که کسی بخواهد که من بدانم که میشد مرا دوست داشت ، میشد برای من پیغامی توی یک بطری به آن سوی دریا فرستاد، نمیخاستم کسی جایی منتظرم ، فقط میخاستم بدانم میشد برای من منتظر بود کسی باید برای تو قصهای داشته باشد ، حتی اگر که تو هیچ وقت نخوانده ای ، حتی اگر که آخر قصه خوش نیست باید توی یکی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 فروردینماه سال 1402 16:06
دنیا آنقدر کوتاه است که شاید همین توده ی ۱۵ میلی متری سینه چپم تصمیم بگیرد بی هیچ دلیلی رشد کند و مرا همین سال دیگر بکشد ، دنیا آنقدر مسخره ست که شاید همین ماه دیگر ، دیگر در این کشور نباشم ... چرا آنقدر خودمان را اذیت کنیم؟ چه چیز را میخواهیم درست کنیم ؟ میخواهیم چه چیز این سراسر گه را زیبا کنیم؟ یک خانه داریم که هیچ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 فروردینماه سال 1402 01:44
موهایم آن اندازه که دیگر اذیتم نکند بلند شده ست ، هیچ کاری نیست که از فکر ناتمام ماندنش تنم مور مور شود . آخرین قطره خمیر دندان را روی مسواکم میزنم بی آنکه تیوپ جدیدی خریده باشم یا در فکر آنکه نکند خریدنش فراموشم شود باشم . نگران هیچ کس و هیچ چیز نیستم ، راستش را بخواهی هیچ کس برایم آنقدر مهم نیست که تصمیمم عوض شود ،...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 اسفندماه سال 1401 15:51
برای تو مینویسم ، نه به این خاطر که خوب میخوانی ، صدایت خوب است ، یا که تنها رهگذری که از این دورافتاده ترین دنیا میگذری ... مینویسم چرا که دنیا باید جای بهتری میشد ، باید حرف میزدیم و دنیا باید برای همه حرف هایمان حوصله میکرد ، چراکه باید جوانی مان اندکی بیشتر طول میکشید ، باید وقت میداشتیم بی هراس جا ماندن از این...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 بهمنماه سال 1401 02:26
تو از کدام آدم هایی؟ از همان هایی که یک لحظه برایشان معنی کل زندگی را میگیرد ؟ یک لحظه را هزار بار زندگی میکنند؟ من اما از همان هایم. یک زمان ، یک مکان ، یک حس برایم تبدیل میشود به یک اتاق توی ذهنم ، درش را باز میکنم ، مینشینم روی صندلی و چشم هایم را میبندم ، همان حس را برای بار هزارم از تصور آن لحظه میگیرم و بعد باز...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1401 15:32
من سالها اینجا منتظر نشستم ، سالها ، نشستم شاید کسی حرفی برای من داشته باشه ، و ازاین انتظار بیزارم
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 تیرماه سال 1401 02:27
و اما سی سالگی ; جانم برایت بگوید همه ی چیزهایی که دیگر دیر شده ست برای داشتنش ، همه ی آنچه حتی گوشه ای از ذهنت را درگیر نمیکرده ، ناگهان برایت مهم میشوند ، ناگهان میدانی که دیگر هیچ وقت دوباره اولین بوسه را تجربه نخواهی کرد ، اینکه دیگر هیچ وقت از بار اول هیچ چیزی پهلوهایت تیر نمیکشد ، تیر کشیدن پهلو مهم می شود ،...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1401 07:06
آخر یک روز خواهی دانست که نیمی از آنچه آزارت داده وجود نداشته و آن نیمه دیگر از درونت آمده . از همانجا که هرچه نباید را درونت انبار کرده ای . سالها حقارت و خجالت ، خشم و دلهره، سالها غربت در میان آنها که سایه شان رویت افتاده ست بیا با هم صادقانه بگوییم که تنها از خودمان خورده ایم ، بیا بگوییم که شادی را گم کرده ایم و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 آبانماه سال 1400 01:38
گمان نمیکنم سهمی از آگاهی برایمان باشد ، حتی پس از مرگ . گمان نمیکنم برای ما تقدیری جز این مقدور باشد که چون مورچه ای قطره ای غرق مان کند . خیال میکنم حتی پس از این هم کسی برایمان نمیگوید پشت این پرده چه رازی نهان بوده ست، که هرگز نخواهیم دانست چه هستیم و کجای هستی دلخوری اش همین است که مرگ آخرین چهره ای باشد که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 مهرماه سال 1400 10:21
واقعیت مثل چند سی سی پتاسیم ناقابل میرود توی رگ هات و قلبت را مثل سنگ سفت میکند ، راستش را بخواهی همه ی ما اشتباهی کسی را کشته ایم ، راستش را بخواهی خیلی ها خیلی جان کنده اند که اشتباهشان را ماست مالی کنند . حیف که آنچه رخ داده با هیچ چیز پاک نمیشود . با هیچ چیز نمیشود زمان را برگرداند ، هرچقدر بخوابی و بیدار شوی چیزی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 شهریورماه سال 1400 03:31
واقعه همان بود ، یک روز دیگر آنقدر بریده ای که وقت دوختن است . یک روز می آیی به خودت و دیگر آنقدر نیاز داری که بی غرورت هم زنده میمانی آنقد تشنه ای که برایت توفیری ندارد چه باید بنوشی حادثه همین است که یک روز آنقدر جوان نیستی دیگر که تن ندهی ، امیدی نداری به چیز بالا تر و والاتری واقعیت بدون هیچ تزیین و هیچ لعابی ،...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1400 12:49
چشم ها خیلی تلاش میکنند ، چشم ها بیش از دیدن ، بیش از این درچه اند رو به آدم ها . چشم ها خیلی حرف ها میزنند و میشنوند ، اما خدارا شکر هیچ کس نه زبانشان را میداند و نه درگیرشان است هیچ کس نمیشناسد آن لحظه هایی را که چشم های من فرار میکنند ، خیره نمیشوند ، جای دیگر را نگاه میکنند ، ثابت نمیشوند ، هیچ کس نمیداند آن لحظه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 اسفندماه سال 1399 23:53
غربت یعنی همین دیگر ، توی اتاق استراحت تنگ و تار بیمارستان ، طبقه دوم تخت ، کنار پنجره مشرف به خیابانی غم زده ، دلت عجیب هوس حرف زدن کرده باشد اما کسی نباشد که توی ذهنت لااقل اسمش را بیاوری غربت همین است که یادت بیاید حدود دو سال است درد و دل نکرده ای برای هیچ کس راستش را بخواهی حتی بیشتر ، غربت این است که هزار بار...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 بهمنماه سال 1399 15:39
حرف هایم را میگویم به گوشی تلفن . می اندازم توی دل صندوق زرد ، مینویسم یا که زمزمه میکنم با خودم ... حرف مثل سابق نمیرود، مثل پرنده ای نمیرسد ، میرود و باز با مهر کسی شنونده ی خوبی نیست برگشت میخورد ... مدت هاست دلم میخاهد بگویم دنیا آنقدر عوض شده که نمیشود انتظار داشت کسی چند دقیقه گوش بدهد . دنیا جای شنیدن نیست همه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 آذرماه سال 1399 00:24
سی سالگی یک زمانی می آید و دیگر غم برایتان آنقدر ها غم انگیز نیست . سی یک عدد نیست یک حال است . حالت یک چین روی پیشانی ات به وقت دوستت دارم خداحافظ. حالت لحظه ای که پریشانی و ناهارت را بار میگذاری بی فکر ، بی لحظه ای شک . مثل آن نیمه شب که با صدای تلفن قبل از سحر بیدار شده ای و تا بیمارستان میدانستی دلت درست گواهی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 آذرماه سال 1399 14:18
حوصله ای نیست برای پیچاندن حرف فقط گاهی فکر میکنم من آنقدر خودم را قوی نشان داده ام و انقدر بی نیاز که هیچ کس فکرش هم نرسید دلداری ام بدهد .کسی نشنید که جلوی در icu شکستم . با تصور آنچه شاید شده باشد یا میشد شده باشد خودمانیم ، جهان جای وحشتناکی ست صدای شکستن استخوان جمجمه عزیز ترین کسم شب ها توی خوابم میپیچد . سرم را...
-
برای آن روز آبی
دوشنبه 7 مهرماه سال 1399 02:05
یک روز بلاخره ریشه هایت را چون یک دامن چین واچین جمع میکنی ، زخمی هایش را میچینی ، توی چمدانت میچپانی ، آرزو هایت را هرچند محال می اندازی توی توبره ات . یک روز از همین سیاه چون شب ها ، بی صدا ، بی آنکه بخواهی کسی برای جای خالی ات اشکی بریزد ، میروی و آرزو هایت را میبری چون بنفشه ها توی گلدان دلت، میبری تا یک خاک دیگر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 خردادماه سال 1399 12:10
بعد از چهل روز چیزی محو نمیشود ، چیزی حل نمیشود ، چیزی هضم نمیشود . فقط انگار دریاچه ی غمت میرسد به اقیانوس. جرقه ای آخر جنگلت را میسوزاند چهل روز که میگذرد خاطره ها رنگ نمیبازد، فراموش نمیشود . همه چیز انگار غلیظ تر میشود، انگار که عکس ها پشت چشم هایت حک شده ست کاش برای غم انتهایی بود
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1399 18:29
عیبش آنجاست که هیچ وقت نمیدانی بار آخرست . آخرین بار را خیلی راحت مثل همه بارها میگذرانی و بعد ها حسرتش میماند که چه کار ها بود و چه حرف ها که باید تا ابد خاک بخورد عیبش آنجاست که طرف خداحافظی سرسری میکند و میرود و فکر میکنی بار بعد که دیدمش میبوسمش ایراد ندارد ولی بوسه را باید روی خاک بزنی میگویی فردا برایش غذا میپزم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 فروردینماه سال 1399 15:23
میدانی من خودم را نکشته ام و هیچ کس نمیتواند از بابت مردنم از من گله کند .من ماشه را نکشیده ام و ملافه سفید را روی صورتم ننداخته ام که کسی دلخور باشد . کسی نمیداند در آن اعماق چه شده ست که دست از شنا کردن برداشته ام و فرو رفته ام. کسی نمیداند که دست و پاهایم یخ زده بوده اند یا نه ، هوا هنوز توی حباب های کوچک ریه هایم...
-
گاف
دوشنبه 16 دیماه سال 1398 21:00
یکی هست عجیب شبیه تو . نه همیشه ، وقتی ک میخندد انگار مثل یک نقطه توی تاریکی مطلق میبینمت مابین لب هایش انگار که آن صفحه که گمش کرده ای بعد از هزار بار ورق زدن یکباره پیدا میشود و لبخندم میشود اندازه وجودم، کاش میشد بگویم وقتی که میخندد چقدر کم می آورمت . میدانی چیزی نیست که گفتنی باشد مثل حال همه ی آدم ها این روزها ،...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 مهرماه سال 1398 22:20
وقتی دیدمت دور ترین احتمال این بود ک به یک آدمک گوشه گیر درونم برسم . نمیدانم مسیرم چه بود ک روبه رویش قرار گرفتم . از کجا سر در آوردم . دست آردی اش را جلو آورد و خجالتی دست دادگفت کیک توی فر دارد میپزد با چای میخوری؟ کیک خوردیم و چای و از همه ی ترسش از جاهای شلوغ ، از آدم های مهم یا آنها ک ادای آدم بزرگ ها را در می...
-
بنام حسرت و روزهایی ک خنده و غمم را نداشته ای
سهشنبه 14 خردادماه سال 1398 02:54
تو اما خیلی چیز ها را از دست داده ای . برایت غمگینم ک نبوده ای . چیزی فراتر از غم هست بنام حسرت . یک روزی ک توی راه بیمارستان قلبم از خون تهی گشته بود و بی کس ترین بودم روی صندلی کنارم حسرت نشسته و بیخیال دست سنگینش را روی ران هایم میفشرد و قسمی از من چسبیده به صندلی برای همیشه روی آن ماند برایت غمگینم ک روز عروسی ام...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1398 18:18
مگر نمیشود آدم سال ها قبل برا تنهایی امروزش اشک ریخته باید ؟ اشک های بی نهایت شوری جمع میشود گوشه ی چشم چپم . یکی از چشم هایم هیچوقت گریه نمیکند اما کسی تا حالا نفهمیده . مگر نمیشود یه چشم جور آن دیگری را بکشد ؟بالای قابلمه ایستاده ام و اشکم را توی غذا چکانده ام . این هم یه نوع مریضیست شاید . همان یک چشم حسابی سوخته...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 اسفندماه سال 1397 20:21
زمان مثل یک قطار وحشت تو را جاهایی میبرد ک شاید بیشتر از تحملت باشد. ابتدای راه فکرش را نمیکردی . وقتی توی قطار نشستی حساب آن لحظه های تلخ را نمیکردی. وسط راه نمیشود پیاده شد . شاید لحظه ای هم استراحتی در این همه باشد اما ... زمان چیزی به تو اضافه نمیکند حتی چیز هایی ک یاد میگیری بهت اضافه نمیشود . جای چیز دیگری را...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 شهریورماه سال 1397 11:51
وقتی هرچیزی ک از آن میترسیدید بر سرتان آمد ، ترس های واقعی و بزرگ . شما دیگر آن آدم سابق نخواهید بود . شما دیگر امیدی ندارید ک حالا شاید هم بدترین اتفاق نیفتد ، شما میدانید بدترین اتفاق با بی رحمی تمام می افتد و از له کردن شما هیچ ابایی نخاهد داشت . وقتی در شادترین لحظات زندگی تان دچار بزرگترین رنج ها میشوید شما دیگر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1397 22:38
ما پرستار ها اصطلاحی داریم به نام آلوچه . آلوچه ها آن هایی هستند ک دلشان نمیخاهد خوب بشوند . میچسبد به تخت و روز ها همان جا می مانند. دلشان نمیخاهد برگردند .کسی منتظرشان نیست . همه شرایط خوب شدنشان محیا ست . کسی به صرف وظیفه روز و شب هوایشان را دارد و تمام شب پیش شان بیدار است. اما آنی نیست ک باید باشد . توی چشم شان...