-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1396 11:12
شما چه نسبتی با مرگ دارید؟ چقدر از نزدیک با هم ارتباط داشته اید؟ وقتی با هم مواجه میشوید کلاهتان را برمیدارید و احترامش میکنید یا فقط از دور سری تکان میدهید ؟ من اما وقتی دست های استخوانی ام را گره کرده ام و روی سینه بیمارم میفشارم مرگ روی شانه هایم نشسته و صدای شکستن دنده ها را گوش میکند . مرگ دوز اپی نفرین را میداند...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 آبانماه سال 1396 20:16
دست های آغشته به خونم را میشویم. محکم و محکم تر. مراحل شستن دست را طبق عکس بالای شیر آب انجام میدهم. سینک سفید لحظه ای صورتی و بعد از آن سفید میشود . دارم فکر میکنم ک همه چیز چقدر آرام و شیرین است . لحظه ای به پیامی فکر میکنم ک خوانده ام اما فرصت نداشتم جوابش را بنویسم. فکر میکنم ک حتمن وقتی آن را نوشته است داشته...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 تیرماه سال 1396 22:34
پلک هایم را محکم میبندم ، سرم را چند بار تکان میدهم ، چند صدای نامفهوم از دهانم خارج میشود و فکر میکنم چقدر ذهن آدم سرکش و چموش است . انگار کسی هربار که چراغ ها را خاموش میکنی قبل از آنکه بروی زیر پتویت دوباره روشنشان میکند . مدت هاست ک نمیخابم . از ترس هایم با کسی صحبت نمیکنم. اما ندید گرفتنشان دارد قوی تر و مهیب...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1396 20:22
دلتنگ ک باشی همه چیز طول میکشد . آدم مگر چقدر جان دارد ک این همه جان میدهد ؟ روز کش می آید . عکس های قدیمی را میبینی و بیشتر دلت میگیرد . مگر چقدر خاطره توی مغز آدم جا میگیرد ؟ دلت میخاهد جایت را با خاطره ها عوض کنی . یک عکس بشوی با یک خنده از ته دل . بشوی یک آواز دسته جمعی توی ماشین . بشوی سفر.درست توی آن لحظه خشک...
-
۹۷- پاییز اگر نبود حرفی نبود
یکشنبه 11 مهرماه سال 1395 20:40
از یک روزی به بعد تنها دلت میخاهد بروی تمام آدم هایی ک رفته اند را بیاوری بگذاری درست جای اولشان ، رویشان را ببوسی و همه ی زخم های گذشته را فراموش کنی . دوس داری بروی دستشان را بگیری ببری همان جایی از زندگیت که حالا خالیست . ک شاید کسی بداند در این دنیا ک من دست هایم تمام زمستان گرم نمی شود ، کسی بداند وقت هایی ک بی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 مردادماه سال 1395 22:21
یادم نمی آید دقیقن از کی دانستم ک من درونم آشفته تر از دیگران است . فقط آن وقت ها راحت تر از دلشوره هایم میگفتم .دست هایم را به هم می سابیدم و ساعت ها روی پشت بام خانه ی قدیمی مان با شال بافت مادرم روی شانه هایم قدم میزدم و حرف میزدم. حالا هم حرف میزنم . صبح ها تا خودم را به سرویس برسانم با خودم حرف میزنم و زاوایای یک...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 خردادماه سال 1395 20:20
باید خانه ای میساختیم بی در ، بی پنجره، بی دیوار . دلمان ک گرفت مرزی نبود برای بیرون زدن از این غم . آواری نبود ک بر سرمان ببارد وقت مصیبت . باید خانه ای میساختیم بی سقف . زیر آسمان خدا مینشستیم شاید ستاره ای پیدا میکردیم در این هفت آسمان . باید خانه ای میساختیم ک کسی نبیند . باید خوشبختی اندک مان را زیر اشک هایمان...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 فروردینماه سال 1395 22:33
و اما مرگ ... جانم برایتان بگوید گاهی تنها مواجهه مان نگاه است . کمی می ایستیم و صاف توی چشم هم نگاه میکنیم. میگویند اگر ترس را توی چشم هایت نبیند راهش را میکشد بدون هیچ حرفی میرود . یادم است وقت هایی بود ک حتی اطرافش هم که بودم دلهره داشتم از چیزی ک برایم غیر قابل درک است ، معنی اش برایم معلوم نبود . مرده است ......
-
93- ابری به نام غم
چهارشنبه 12 اسفندماه سال 1394 21:51
مگر نه آنکه غم هیچ اتفاقی نیست. اشک حادثه نیست . همیشه همینجای زمین ابر بوده است . یک تکه ابر سیاه . مگر نه آنکه در این دنیا ی بی در و پیکر کسی جای دیگری از دنیا داستان ما را نمی خواند . مگر نمیگویید احتمال ندارد ک ما توی خوابهای کسی زاده شده باشیم و بعد با صدای کوبیده شدن پنجره ای قرار است بیدار شود و حتی یادش نماند...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 اسفندماه سال 1394 22:28
خبر بد اینکه هیچگاه آدم قبل از واقعه بزرگ نخواهیم شد . برای هر آدمی یک استپ وجود دارد ک از آن به قبلش را دوست نداشته و از آن به بعدش دیگر ابزار دوست داشتن را ندارد . یک روز از همین روزهاست ک میفهمیم همه ی اشک هایمان همانجا وسط واقعه خشک شدند . میفهمیم دیگر آدم رفیق هایمان نیستیم. ترجیح مان دیگر دیگرانمان نیستند ....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 آذرماه سال 1394 21:49
همیشه زمستان از نوک انگشت ها شروع میشود . ناخن ها را سیاه میکند . میخزد زیر آستینت و پوستت را آبی میکند . از فکر دیر رسیدن لرزم میگیرد . دومین نفر بودن از هرگز نرسیدن هم بدتر است. یکی قبل از تو آمده است . همه چراغ ها پیش پایش روشن شده است. خیال تورو پر کرده است . موهایش دنباله رویایت بوده است . همیشه دیر رسیدم . چای...
-
89- please leave a message
شنبه 7 آذرماه سال 1394 21:11
همیشه دلم میخاست حرفم رو مثل همین جمله ساده بگم . لطفن برای من پیغام بذار. لطفن سرد از کنار من رد نشو و حرفی به من بزن. گاهی دلم میخاد یک دوست نگرانم بشه و چند بار زنگ بزنه و روی پیغام گیرم پیام بذاره ک دل توی دلم نیست . دلم میخاد همه چیز رو خاموش کنم ، همه راه های ارتباطی رو مسدود کنم و برم توی جنگل زندگی کنم . توی...
-
88-
یکشنبه 17 آبانماه سال 1394 22:35
همه ی گره های ابرویم را ، مثال کشیدن نخ از انتهای یک شالگردن تا انتها باز کن . از میان لب های عبوسم لبخند و بوسه و جادو را پیدا کن . یک چاله برای همیشه روی گونه ام بکار . بنشانم لبه ی پنجره . فنجان چای را توی مشت های گره کرده ام جا کن . بنشانم کنار قبل از تو را یادم نمی آید ، همه گنجشک ها میخواهند خاطره سنگ یادشان...
-
87- آدمیزاد به مرگ هم عادت میکند
دوشنبه 20 مهرماه سال 1394 22:41
به تاریخ بیست مهر نود و چهار ، به ساعت بیست و یک شب ، به یک شب اوایل پاییز ، با همه ی ما یتعلق به ، با همه ی شعر ها و داستان هایم، با همه ی دل مردن و تنها مرگ است ک چاره ندارد
-
86- من دوست خوبی نیستم
شنبه 4 مهرماه سال 1394 18:48
تنهایی مثل سرطان است . ابتدا توی وجودت تخمش کاشته میشود و بعد ریشه های قطورش همه وجودت را میگیرد و یک روز متلاشی ات میکند . عشق مثل تنهایی ست . یک نفر توی دلت مینشیند در ها را به روی دنیا میبندد و از یک در دیگر خودش بیرون میزند . تنهایی مثل یک زخم عفونت کرده ست . تا خالی ترش نکنی خوب نمیشود. تصویر من زمستان بی انتهایی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 مردادماه سال 1394 17:43
موجود غریبیست . همه چیز در خاطرش مانده . قطعه ای چوب کهنه را زیر دندانش گرفته فشار میدهد تا درد هایش بروند . راه میرود راه میرود راه میرود . دلش برای دشمنانش تنگ میشود . لبخند میزند و اسم او را سه بار میگوید . یک مکث طولانی میکند شاید معتقد است بعد ازین تلفنش زنگ میخورد و صدایش را خواهد شنید ... آدم غریبیست ، گل گاو...
-
84-
یکشنبه 25 مردادماه سال 1394 23:20
روسری لاجوردی ام را دور سرم میپیچم از خانه بیرون میزنم ، از خانه پا به خیابان میگذارم ، فکر میکنم اگر تند تر قدم بزنم کمتر گمشده بنظر می آیم . فکر میکنم باید مثل دیگران جوری قدم بردارم ک انگار کسی همین انتهای خیابان منتظرم است و زیر این باران مانده ، از خانه پا به یک غار میگذارم و از یک غار به غار دیگر .. ما تنها ایم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 مردادماه سال 1394 21:55
از ذهن من اما به این راحتی ها پاک نمیشود هیچ چیز . از ذهن من همه چیز به راحتی بستن یک در ، امضا زیر یک کاغذ ساده ، پاک کردن یک اسم از لیست تلفن نمی رود ذهنم شبیه دفتریست ک هر سال از دبستان پاک شده و مشق های سال جدید رویش نوشته شده ، سیاه سیاه است از چیزهایی ک به همین راحتی پاک نشدند . من یک آدم احساساتی لعنتی ام ک هیچ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 تیرماه سال 1394 22:55
ساعت توی دنیای من هفت و چهل دقیقه ی یک روز زمستانی ست ، توی تاریکی ایستاده ام پالتو روی دستم مانده کیفم دارد از روی شانه ام سر میخورد و اشک امانم نمی دهد که بگویم این اتفاقت بدجور مرا میشکند تورا به خدا کاری کن . ساعت پنج عصر است و روی طاقچه نقره ای جلوی شیشه نشسته ام و دست هایم میلرزد از شنیدن حرف های دوستم که میگوید...
-
81- در کتم روی جا رختی جا ماندم
شنبه 9 خردادماه سال 1394 22:00
به تلخ و شیرین زندگی نیست ، به سختی کشیدن ها و تنها ماندن ها نیست. تنها یک لحظه است ک چشمانت را باز میکنی ولی دیگر چشم های خودت را باز نکرده ای ، دوباره میبندی و باز میکنی ولی تو نیستی . یک غروب دلگیر جمعه است ک میگوید خودت نیستی و این منت را نمی شناسد . نگاه میکنی به دست هایت ، به خط متورم روی شانه ات ، به موهای پیچ...
-
80- صدای صبحانه ی آوازه خوانمان کو ؟
شنبه 26 اردیبهشتماه سال 1394 10:36
اما امروز شبیه یک روز آرام نبود ک سوار ماشین شوم و توی راه بدون موسیقی به چگونه بیدار کردنت فکر کنم. از آن روزها ک ماشین را کمی کج رها کنم و خیالم نباشد . یک نگاه به پرده سبز آشپزخانه کنم که هنوز کنار نرفته است. نه امروز از آن روز ها نیست ک همزمان با چرخیدن کلید در قفل دستگیره بچرخد و یک آغوش مرا برای بقیه ی روز ببلعد...
-
79- از تو باید مینوشتم
چهارشنبه 19 فروردینماه سال 1394 18:23
سلام به رخوت یک روز بهار . یک خلوت دل انگیز کنار پنجره . باریکه نور افتاده بود روی صورت و دست های من و تو میدرخشیدی در چشم هایم. پرنده ها می آمدند می شنیدند و میرفتند. سلام به بهار و روز های روشنش حرف های عاشقانه زدیم . در آن نیم روز همه حرف ها روشن و عاشقانه بود . حتی صدای چکه ی آب . حتی صدای بسته شدن در . آره ک...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 آبانماه سال 1393 19:00
آیا کسی هست برای تنهایی من دل بسوزاند؟
-
78- تنهایی سخت آغوشش را گشوده به سویت
چهارشنبه 26 شهریورماه سال 1393 12:36
نشسته ست رو به رویت . دست هایش را به رویت گشوده و منتظر است از تلاش بیهوده ات دست برداری و به آغوشش پناه ببری . نشسته ست و چشم دوخته به چشم هایت تا خودت بدانی ک راهی جز او نداری . نشسته و با لبخند بی خشمش منتظر است باید سال ها می گذشت تا بدانی که جز او راهی نیست ...
-
75- عشق دور تر بود . دور تر
پنجشنبه 6 شهریورماه سال 1393 23:26
مثال من مثال خانه ی متروکیست ک برقش را قطع کرده اند . توی سکوت مطلقش یکی توی جیب هاش دنبال کبریت میگردد . یکی توی سرم هی کبریت میکشد اما فقط جلوی پایش را برای چند ثانیه میبیند . مثال من خانه ایست ک خاطره گرما را هم از یاد برده ست . هیچ کس را نداشته ست پنجره ها را ببندد . شومینه را روشن کند . چای دم کند . بنشیند و از...
-
74- این غم هزار ساله است
جمعه 24 مردادماه سال 1393 17:26
غم با زمان تیره نمیشود . محو نمیشود . جا می افتد . خودمانی تر میشود . شب ها تا دیر بیدار می ماندت . صبح زود توی سرت صدا میکند . با اسم کوچکت شوخی میکند . دوست هایت را می رنجاند . غم قدیمی ترش بی هوا تر می نشیند روی شانه ات . سنگینت میکند . انگار که هزار سال پیش درختی بوده ام تنها میان بیابان . انگار قرن ها پیش کشتی...
-
73- باید برای زمستان دنبال بهانه گشت
یکشنبه 12 مردادماه سال 1393 11:39
میروم توی حمام . موهایم را خیس میکنم . قیچی را دستم میگرم . توی آینه زل میزنم و شروع میکنم به بریدن . فکر میکنم که زندگی درست مثل رانندگیست . نباید فکر کنی که حرکت بعدی چیست . فقط باید توی نقشت حل بشوی . نباید فکر کنی که چه جور عاشقی باشی ، فکر نکنی . ترمز را بگیری و سرعتت را کم کنی. کمتر خودت را توی مهلکه بیاندازی ....
-
77- که عشق بی حوصله ست
چهارشنبه 18 تیرماه سال 1393 01:44
گاهی باید کنترل را توی دستت بگیری و درست در لحظه ی خوشی دکمه ی خاموش را بزنی . باید مغزم را هر روز صبح خاموش کنم بچپانم زیر موهای خرمایی م . باید کتاب را توی صفحه ی خوبش بست و چپاند میان باقی کتاب های خوب . باید خوابید و خوابید و خوابید. باید خواب ندید. باید ندانست که چیزی در قلبت در شرف فرو ریختن است .
-
76- صد چو منش خون بهاست
جمعه 6 تیرماه سال 1393 22:29
و بلاخره صبح غریبه ها میرسند و جسد یخ زده مان را کنار آتش پیدا میکنند . که آتشمان سالها قبل خاموش شده . بلاخره صبح میشود و تنها نگاه چشم های باز من میماند به تو ، که بیدار بمان لحظات آخر . فقط خاطره ی رقص آتش میماند آن وقت که زنده بود . که روی سینه ی من نور قرمز انداخته بود و گونه های تورا گر گرفته بود . بلاخره صبح...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 خردادماه سال 1393 20:21
زمانی هست اما که دیگر خسته میشوی از پنهان کردن تنهاییت . خسته میشوی از چپاندن خودت میان گروه ها. از توی صف های طولانی غرق شدن . دور خانه ها دیوار میکشند که تنهایی شان پیدا نشود . بچه ها را بزرگ میکنند که تنها زنده بمانند آدم چقدر تنهاس . آدم ها جمع میشوند توی خانه ها و خیابان ها و رابطه ها که یادشان برود تنهایی . توی...