یکی بیاید ، یکی که حرف حساب داشته باشد ، یکی بیاید با من ِ غریبه یک ساعتی حرف بزند . این زن روزهاست رفته است توی غار تنهایی ش ، کسی نیامده ست دنبالش ، زنی ام که رفته است قهر یک عمر
+ تنها تر از این هام ک خالی موندن این وبلاگ ، سکوت مطلق تلفن م، ملاقاتی نداشتنم نگرانم کنه . از درون متروکه ام
جانم بگوید برایت که این روزها سرم را کرده ام توی یقه ام ، دست هایم را همراه جیب هایم آویزان کرده ام روی چوب لباسی ، جانم برایت بگوید از آن سوی دنیا ، از شرقی ترین نقطه ی ایران ، از شمالی ترین نقطه ی تهران صدایم میکنند ، و تکه هایم می آید کنار هم ، جانم برایت بگوید متلاشی ام ، وقتی که سر نداری سر درد نمی تواند باشد ...
می توانم سر تکان بدهم بگویم عشق آدم را پیر میکند
می دانی که توی راهرو های یک دست سفید دنبال تو میگردم ، بین همه ی مریض هایم ، میدانی که روی همه ی تخت ها را چنگ زده ام از تنهایی ، آخ تو چه میدانی از درد هایی که دیده ام ، قرص های صورتی هم ، سوزن ها هم ، غریبه های مریض هم مرا ... تو چه میدانی؟
جانم برایت چه بگوید؟
تو می دانی کجای جهانیم ما؟ کی می داند خدایی هست یا نه؟ خدای بعد از ظهر ها دلشوره دارد و بی حوصله ست ، خدای صبح ها تکراری ست، عصبی ست، سیگار میکشد یک بند ، و خدای شب ها عاشق پیشه ست .
تو میدانی کی هستیم؟ من فقط می دانم چشم هام را که ببندم یادم می رود کی هستیم ، به زور باز نگه داشته ام یک باریکه لای چشم هام را ، دنیا برای من همینقدر باریک ست، همینقدر تنگ است .
راستی خدای من چه جور خدایی ست ، فکر میکنم خجالتی ست . همه ی سرزمین هایش را گرفته اند و حالا دست و پایش را جمع کرده چپیده ست توی همین یک وجب اتاق من، نه میگذارد من راحت نفس بکشم و نه می تواند نفس بکشد
خدای من همه ی راه های موجود را بسته ست
سرباز ها ، موها شانه زده ، تفنگ ها در دست ، پوتین ها برق افتاده ، می روند که بمیرند . قانون، قانون است . بعضی ها می روند تا سر کوچه نان بخرند . بعضی ها می روند گردش با فرزندشان . بعضی هم میروند که بمیرند ...
مثلن ازشان که بپرسی شغلت چیست ؟ می گویند مردن ... و تو باید خیلی عادی بدون حرکت اضافه بگویی آهان ، روز بخیر ، و از کنارشان بگذری بگذاری بروند به کار مهم شان برسند .
آیا خدایی هست؟ بیچاره خدای سربازها
من اشک های تو را ریخته ام ، همین بعد از ظهر که تمام روزهای رفته مان بود ، همین امروز که یک سال پیر شدی ، جلوی چشم های من ، فنجان فال قهوه ات بودم ، که ریخته بر زمین ، شکسته ، لال شده . خواب هایی بوده ام که از آنها پریده ای ، من عمر رفته ی توام ، روزهای ابری ام که چتر نداشته ای ، یک کوچه ام ، یک شرکت خاکستری ، پالتو های سیاه و شیشه های آینه ای ، و زیبایی ندیده ات هستم ، بعد از ظهر های کش آمده ام تا سر کوچه
صبح ام ، صبحانه ام ، مربای گلم ، باور کن صدای خالی ام
من تمام اشک های توام ، که نریخته ای ، که ندیده ای ، که نداشته ای